جمعه 16 قوس 1403 برابر با Friday, 6 December , 2024
حزب عدالت و آزادی افغانستان

Justice and Freedom Party of Afghanistan

شهید سید حسین حسینی

با شهید حسینی از نگاه عاطفی، بیش از حد صمیمی بودم. مخصوصاً در دو سه سال اخیر عمر ایشان به صورت پیوسته و هر روز باهم در تماس بودیم. گاهی در دفتر سازمان نصر در قم و گاهی در خانه‌اش و گاهی در میان موتر در سفر بین قم و تهران و یک‌بار هم در سفر تاریخی و پر معنویت حج و گاهی حتی هنگام قدم زدن در خیابان و چند بار هم در اتاقم در مدرسه ولیعصر، باهم در مسائل مختلف مربوط به فعالیت‌های سازمان و مشکلات کاری صحبت می‌کردیم.

ریاست دفتر سازمان نصر در قم در طول چندین سال به عهده استاد عرفانی بود ولی ایشان همراه با استاد مزاری در سال 1365 به داخل کشور رفتند و لذا در کنار مسئولیت فرهنگی و مدیریت مجله «پیام مستضعفین» مسئولیت دفتر قم نیز به عهده من گذاشته شده بود و شهید حسینی مسئولیت دفتر سازمان در تهران و همچنین در سال 1366 مسئولیت سیاسی سازمان در خارج و نمایندگی از سازمان در شورای ائتلاف را به عهده داشت و به همین جهت ارتباط کاری ما هم خیلی زیاد شده بود.

این روابط باعث شد که از نزدیک با اخلاقیات عالی معنوی و شخصیت برازنده فکری و سیاسی ایشان، آشنا شوم. به همین جهت فقدان ایشان در یک حادثه دردناک ترافیکی، بیش از حد مرا متأثر ساخت و تا مدتی حتی در خواب ناراحتی داشته‌ام و اشک ریخته‌ام. تا آن زمان شهید حسینی دومین شخص در زندگی من بود که در فقدانش زارزار و بی‌اختیار گریسته بودم. یک دوست بسیار صمیمی و یک شخصیت بسیار پاک‌دل، پاک‌نفس، ارزش‌مدار و پایبند به اهداف و آرمان‌های مشترک را از دست داده بودم.

برخی از خصوصیات اخلاقی و فکری ایشان را سه سال بعدتر (1369) در یک مقاله دیگر در «هفته‌نامه وحدت» چاپ کردم. اما متنی را که به عنوان زندگینامه ایشان در ذیل این نوشته مطالعه می‌کنید، داستان دیگر دارد. ایشان به تاریخ 12 میزان 1366 به شهادت رسید. از همان لحظه همه دوستان از من انتظار داشتند که با توجه به آشنایی بیشتر با ایشان و هم مسئولیت بخش فرهنگی سازمان، متنی را هم به عنوان زندگی‌نامه و هم گرامی‌داشت از ایشان تهیه کنم تا در روز مراسم تشییع و یا فاتحه ایشان نشر شود.

در آن هنگام یادم آمد که مدتی پیش یک مصاحبه ناتمام با ایشان را به منظور نشر در «پیام مستضعفین» ثبت کرده بودم و خلاصه‌ای از بیوگرافی ایشان را پرسیده بودم. داستان مصاحبه هم بدین قرار بود که در دفتر سازمان نصر در قم این مصاحبه را آغاز کردیم و دو یا سه سؤال را مطرح کرده بودم که از تهران تلفنی خبر دادند که تا چند ساعت دیگر یک جلسه مهم برگزار می‌شود و ایشان باید اشتراک کند. مصاحبه را ناتمام به وقت دیگر موکول کردیم تا ایشان بتواند در آن جلسه اشتراک کند. در فردای روز شهادت ایشان آن نوار مصاحبه را پیدا کردم و مطالبی را که در نوار ثبت شده بود، پیاده و تدوین کردم و سپس در همان روزها به نام بخش فرهنگی سازمان نصر به صورت یک جزوه با تیراژ خیلی محدود نشر شد و در مراسم فاتحه که در مسجد اعظم قم از طرف سازمان نصر برگزار شد، هم خودم متن آن را قرائت کردم و بعدها خلاصه آن در مجله حبل‌الله هم نشر گردید.

بعد از شهادت ایشان در آن سال‌ها در نظر داشتم که در مجله «پیام مستضعفین» یک ویژه‌نامه‌ای را به معرفی شخصیت و اندیشه ایشان اختصاص بدهیم و نشر کنیم که مطالب زیادی را هم تهیه و تدوین کرده بودم به شمول چندین مقاله و یک زندگی‌نامه مفصل‌تر و چندین مصاحبه و گفتگو با برادر و بستگان و دوستان آن شهید که متأسفانه در آن سال‌ها فرصت چاپ و نشر آن ویژه‌نامه فراهم نشد و برخی از مطالب آن هنوز هم نزدم موجود است.

شهید حسینی از مجموع ده تن اعضای شورای مرکزی سازمان نصر افغانستان، از حلقه خاص جناح استاد مزاری و از همفکران ایشان بود و اولین فردی بود که از این مجموعه رخ در نقاب خاک کشید و به لقای حق شتافت. اکنون که از آن روز سی‌وشش سال سپری می‌شود، خاطرات شیرین مصاحبت و همراهی و همکاری با آن شخصیت دوست‌داشتنی و مبارز و فداکار هنوز هم برای من مایه افتخار است و هنوز هم یاد آن صمیمیت‌ها و معنویت‌ها و پاکی‌ها به من انگیزه و نیرو می‌بخشد و افتخار می‌کنم که در مسیر مبارزات سیاسی و فرهنگی با چنین اشخاص پاک و اخلاقمدار، همراه و هم‌سفر بوده‌ام. اکنون بعد از سپری شدن سال‌های طولانی از شهادت ایشان، به روان پاک آن سید بزرگوار که یکپارچه پاکی و عرفان و خلوص بود، درود می‌فرستم و برایش بهشت برین آرزو می‌کنم و امیدوارم با بازنشر این نوشته کوتاه بتوانم گوشه‌ای از حق زیادی را که آن شهید بر من دارد، ادا کرده باشم.

از آن سید بزرگوار چند ورق از نوشته‌ها و خاطرات ایشان به خط خودشان مخصوصا از سفر ایشان به افغانستان و مناطق دره صوف و شولگر در سال 1362 نیز نزدم موجود بود که در آینده اگر فرصت یار شد به مناسبت دیگر آن‌ها را نشر خواهم کرد. اما حیفم آمد که اگر از میان آن‌ها به یک مطلب اشاره نکنم. شهید حسین حسینی در ماه حمل 1358 از نجف اشرف به ایران هجرت می‌کند. پیش از سفر در یک صفحه یک کتابچه، متن کوتاهی نوشته است که گویا وصیتنامه ایشان است. البته حتما در سال‌های بعد در این وصیت نامه تجدید نظر کرده بود ولی آنچه از آن سال باقی مانده، نشان دهنده روح پاک و قدیس آن شادروان است. برخی از قسمت‌های آن را نقل می‌کنم.

ایشان تحت عنوان «هجرتی به سوی خدا» در ابتدا نوشته:

«محمد (ص) با عمل خود به پیروانش دستور داد در جایی که نمی‌توانی به وظیفه‌ات عمل کنی باید از آنجا هجرت نمایی و کناره گیری کنی اگر چند آنجا کنار خانه خدا یا خانه و حرم علی (ع) باشد. بنا بر این دستور رهبر در این شب با وجودم بحث می‌کنم که هلاک و فانی محض هستم مگر این که به سوی خدا بروم و قانون او را در باره‌ام تطبیق کنم و در صورتی که دین او مورد هجوم قرار بگیرد باید از آن با تمام قدرتم دفاع کنم. لذا از کنار حرم مولا هجرت می‌کنم می‌روم تا شاید روی او را بیبینم…»

بعد نوشته‌اند: »من وصیت پر زحمت به وصی‌ام می‌کنم که در باره من عاصی دعای خیر نماید تا شاید یک مقدار از بار سنگینم سبک گردد».

شهید حسینی در این وصیتنامه‌اش نوشته: «وصی من امام خمینی است و چون بر مقام ایشان اهانت است که در باره من مورد زحمت قرار بگیرد لذا هر کس را خودش وکیل گرفت صحیح است».

بعد هم نوشته: «و از وصیت‌هایم به دخترم زهرا این است که درس بخواند و همیشه فکر کند که چرا من نامش را زهرا انتخاب کرده‌ام…».

سپس نوشته است: «و از ملک دنیا که چیزی ندارم جز عده‌ای از وسایل خانه که بیشترش مال زینب خانم است و آنچه که از کتاب و حصه من است فروخته به طلبکارم بدهد».

در پایان نوشته است: «و اما آنچه که مردان الهی وصیت می‌کند که من قابلیت ندارم و به بازماندگانم به ویژه زهرا وصیت می‌کنم که ببین و فکر کن آیا در جامعه‌ای که معاویه و یزید حاکم باشد آیا امکان دارد انسان دین هم داشته باشد یا نه؟»

در آخر این نوشته تاریخ 27 ربیع الثانی 1399 ثبت شده که برابر است با 6 حمل 1358 خورشیدی. در همین ایام است که ایشان به ایران منتقل می‌شود و با سایر یارانش سازمان نصر افغانستان را تأسیس می‌کنند.

اکنون بعد از این مقدمه، زندگینامه مختصر آن شهید را که در سال 1366 نوشته بودم مطالعه می‌کنیم:

زندگینامه مختصر عارف بزرگوار شهید حاج سید حسین حسینی عضو شورای مرکزی سازمان نصر افغانستان

وَمَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهَاجِرًا إِلَى اللَّهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَحِيمًا. (نساء/100) سخن گفتن یا نوشتن از استاد شهید حسینی برای من بسیار مشکل است، مخصوصاً در این لحظات که در سوگ و عزای او نشسته‌ایم و فقدان او روح و روان ما را سخت تکان داده و مضطرب ساخته است و گذشته از آن، قلم و بیان من بسیار عاجزتر و ناتوان‌تر از آن است که عظمت روح، اوج عرفان و ابعاد متکامل شخصیت برجسته و اخلاق حسنه او را ترسیم کند، چه او یک نمونه و الگو بود در تقوا و تعهد، در تعبد و خداشناسی، در پارسایی و از خودگذری، در تفکر و بینش سالم اسلامی، در مبارزه و تلاش‌های سیاسی، اجتماعی. به هر حال او یک عالم دین بود و تربیت یافته در دامن حوزه‌های علمیه و برخاسته از جامعه مظلوم و محروم افغانستان! هدفش حاکمیت اسلام بود و تلاشش برای بهروزی و آسایش خلق خدا و به همین جهت درگذشت او ضایعه بزرگی است برای ملت مسلمان ما و ثلمه عظیمی است برای اسلام و فاجعه دردناکی است برای سازمان نصر افغانستان.

آنچه را که تحت عنوان زندگینامه ایشان می‌خوانید، بیانی است کوتاه از خود ایشان که در طی یک مصاحبه ناتمام با بخش فرهنگی سازمان ایراد فرموده بودند. این مصاحبه چند ماه پیش با ایشان ترتیب داده شده بود؛ اما هنوز دو سؤال را جواب نگفته بود که کار عاجل و فوری برای ایشان پیش آمد و اتمام و اکمال آن به وقت دیگر موکول گردید که به خاطر کارها و گرفتاری‌های فراوان ایشان، هرگز موفق به تکمیل آن نشدیم تا آن لحظه که خبر جان‌گداز درگذشت ایشان را شنیدیم و با یک دنیا حسرت و تأسف همان مصاحبه نیمه‌تمام را هم غنیمت دانستیم و اکنون عین متن آن را تقدیم خوانندگان می‌داریم:

(بسم الله الرحمن الرحیم. اللهم وفقنا لما تحب و ترضی. من اسمم حسین و شهرتم حسینی و پدرم سیدمحمد تقی است و در «کمج» یکی از روستاهای ولسوالی دره صوف از ولایت سمنگان افغانستان متولد شدم. پدرم کشاورز است، یک کشاورز متوسط وبل پایین‌تر از آن‌که در کودکی یتیم می‌شود و زیر نظر عمویش بزرگ می‌گردد. عموی او یک روحانی بود و سید متدین و با تقوا و خیلی محترم در میان اهالی آن منطقه. بعدهم پدرم داماد عمویش می‌شود و گویا پدرم و من زیر دست پدربزرگم که عموی پدرم بود بزرگ شده‌ایم و چون خانواده ما یک خانواده مذهبی بود طبعاً روی ما اثر گذاشت.

پس از مدتی که تقریباً در سن پانزده سالگی بودم، پدر و مادرم تصمیم گرفتند که من طلبه شوم؛ لذا مرا به مدرسه منطقه‌مان بردند و مدتی را در آن مدرسه که زیر نظر شیخ محمد نبی بود درس خواندم. آن شیخ انسان متدینی بود که در آن منطقه نفوذ داشت و مردم خیلی زیاد رویش حساب می‌کردند. بعد هم از آن مدرسه به مدرسه حسنی که نزدیک ما بود رفتم. مدرسه حسنی زیر نظر شیخ عبدالحسین معروف به آخوندزوار اداره می‌شد. به مدت دو یا سه سال دروس ابتدایی را در آنجا خواندیم، آن هم به این ترتیب که زمستان‌ها درس می‌خواندیم و در تابستان‌ها هم با پدرم کمک می‌کردم در امور کشاورزی و درو و خرمن و…

تا این‌که در اواخر سال 1347 تصمیم گرفتم نجف بروم. ابتدا با مادرم در میان گذاشتم، او موافقت کرد و بعد هم با پدرم صحبت کردم و با موافقت آن‌ها تصمیم گرفتم به مرکز ولایت سمنگان برای گرفتن گذرنامه بروم، آنجا رفتم و اتفاقاً مسئله‌ای پیش آمد که ما آن را به فال نیک گرفتیم و آن این بود که در آنجا صندوقی گذاشته بودند برای قرعه‌کشی. در آن صندوق برگه‌های کاغذ گذاشته بودند که بعضی‌شان سفید و روی بعضی هم کربلا نوشته بودند، پلیس محافظ صندوق، کاغذی را به دستم داد که روی آن کربلا نوشته بود، بسیار خوش شدم، وقتی که در خانه برگشتم و با پدر و مادرم صحبت کردم آن‌ها خوشحال شدند، ولی از آنجا که عرض کردم که ما در یک خانواده‌ای بزرگ شدیم که ریاست آن به دست پدربزرگم بود و پس از فوت او که خدا رحمت کند، پسرش که دایی ما بود به نام حاج سید حسین، رئیس خانواده بود، او تا اندازه‌ای از رفتن من راضی نبود و می‌گفت پدرت باید زیارت کربلا برود و نه تو با این سن کم.

البته من با این‌که زیارت بسیار پیش من تقدس و عظمت داشت ولی هدف اصلی من رفتن به نجف و درس خواندن بود لذا با همه مخالفت‌های آن‌ها که روی دلسوزی هم بود، اصرار ورزیدم که بعد پدرم پول مختصری هم با فروختن چند رأس بز و گاو، برایم آماده کرد که با همین پول راهی عراق شدم و به زیارت عتبات مقدسات نائل شدم و آخرین زیارت ما هم نجف اشرف بود که قبر مولا امیرالمؤمنین(ع) را زیارت کردم و بعد هم با دوستان خود که در مسافرخانه بودیم در میان گذاشتم که من در نجف می‌مانم.

آن وقت تقریباً جوان هجده ساله بودم ولی دوستانم قبول نمی‌کردند و من هم اصرار می‌ورزیدم تا این‌که قضیه به اطلاع یکی از روحانیون منطقه ما که در نجف بود و یک روحانی زحمت‌کش و درس‌خوان و الآن هم تشریف دارند، رسید، ایشان هم گفت که صلاح نیست در اینجا بمانی چون نجف گرم است و تو کوچک هستی ولی با همه این‌ها من تصمیم گرفتم که در آنجا بمانم؛ لذا آن روحانی منطقه ما هم زحمت‌ کشیدند و گفتند حال که می‌مانی رختخواب و لباس‌های خود را بیاور در اتاق من که من هم رفتم اتاق ایشان و مدتی خدمت ایشان ماندم.

پس از چند ماه که در نجف ماندم و از اوضاع آنجا مختصر اطلاع پیدا کردم، در اوایل سال 48 مرحوم آیت‌الله حکیم فوت کردند و من تا آن زمان مقلد ایشان بودم، بعد به خاطر مسئله تقلید رفتم در حرم امیرالمومینین(ع) خودم از مولا نظرخواهی کردم، چون در آن وقت کوچک بودم و از مراجع شناختی نداشتم، بالای سر حضرت امیر دو رکعت نماز خواندم و مجدانه از حضرت خواستم که بعد از آیت‌الله حکیم از کی تقلید کنم، قرآن را باز کردم البته درست یادم نمانده که کدام آیه آمد ولی همین قدر یادم هست که وقتی استخاره کردم که از امام خمینی تقلید کنم آیات رحمت و لطف خدا و بهشت آمد؛ اما وقتی که استخاره کردم که از مراجع دیگر تقلید کنم در عین حال که آن‌ها محترم هستند، آیات عذاب آمد. پس از این استخاره و نظرخواهی از امام و سؤال از روحانیون خبره، مقلد امام شدم.

پس از آن، با دوستان دیگر که داشتیم و مثل من طلاب مبتدی بودند، بعضی شب‌ها می‌رفتیم در جلسه بیرونی امام شرکت می‌کردیم، یادم هست وقتی که آنجا می‌رفتیم، امام به ما خیلی توجه می‌کردند چون به طلبه‌های جوان بسیار توجه داشتند و ما با این بحث امام، خیلی علاقه و عشق پیدا می‌کردیم. البته اول پیش خود تعجب می‌کردیم که چطور امام به شخصیت‌ها و علمایی که می‌آیند، آن طوری که باید و شاید توجه نمی‌کند ولی وقتی که ما طلبه‌های جوان مبتدی می‌رفتیم در مجلس امام، ایشان خیلی محبت می‌کردند. البته بلند نمی‌شدند ولی یک تکانی می‌خورد و با یک لبخند با محبت، تمام وجود ما را تکان می‌داد و این سبب شد که ما علاقه پیدا کردیم و پس از مدتی با این‌که درس ما پایین بود و زیر درس امام نمی‌رفتیم، اما وقتی که امام حکومت اسلامی را درس دادند و به صورت جزوه پخش شد، ما این جزوات را خواندیم، علاقه بیشتر پیدا کردیم.

چون به امام علاقه داشتیم با پسر امام مرحوم آقا مصطفی شهید نیز آشنا شدیم و باز هم آشنایی ما با ایشان از راه امام حسین(ع) شد، چون آقا مصطفی با این‌که تا اندازه چاق بود و پیاده‌روی برای ایشان مشکل، اما یک فرد بزرگی بود و به اهل‌بیت خیلی علاقه داشت لذا از نجف تا کربلا، با پیاده‌روی به زیارت امام حسین می‌رفت و ما که به امام علاقه داشتیم و آقا مصطفی هم مظهر اخلاق حسنه بود، به او هم علاقه پیدا کرده بودیم و در خدمت ایشان ما هم پیاده به کربلا مشرف شدیم و از اینجا بود که با امام و آقا مصطفی از نزدیک آشنایی پیدا کردیم و اندیشه مبارزاتی و سیاسی امام هم در ما اثر گذاشت؛ لذا آنجا ما علاقه به مبارزه علیه کفر و شرک و ظلم و ستم پیدا کردیم و به طرحی که امام در حکومت اسلامی داده بود، اعتقاد پیدا کردیم و در اثر این روابط نزدیک با امام و آقا مصطفی و شهید محمد منتظری و باقی برادارانی که در خدمت امام بودند، ما هم افتادیم در اندیشه مسائل مبارزه و کم کم وقتی که این اندیشه در ما ریشه دوانید، علاوه بر این‌که با دوستان ایرانی، دوست و رفیق بودیم، باز در جمع خودمان با تعدادی از برادران روحانی افغانی، ارتباط تشکیلاتی پیدا کردیم که در این اواخر در آنجا روحانیت مبارز را تشکیل داده بودیم، اگرچه تعداد ما قلیل بود و یک جمع قلیلی بودیم که از هر طرف بر ما تهاجم می‌کردند؛ اما پناهگاه ما امام بود و لطف امام بود ولی دیگران همه علیه ما حرف می‌زدند، تهمت می‌زدند، هر چه که داشتند می‌گفتند.

یکی از طلبه‌هایی که الآن نمی‌خواهم اسمش را ببرم و مشخص شود و الآن یکی از دوستان من است در ایران هم نیست و از من بزرگ هم بود به خاطر نزدیکی و رابطه ما با این دوستان صراحتاً پیش روی من گفت: شما کمونیست هستید! این حرف آن‌قدر بر من تأثیر گذاشت و آن‌قدر ناراحت شدم که… (البته این حرف را هم بگویم که من چه در نجف و چه در جریان که در افغانستان علیه روس‌ها شرکت کردم، یادم هست که چندین بار بین خودم و خدایم، مخالفینم را مطلقاً عفو کردم و گفتم که خدایا هر چه بر من گفتند و کردند من گذشتم جز چیزی که خدایا تو نمی‌گذری) یادم است وقتی که آن آقا آن حرف را به من زد، ناراحت شدم و گریه کردم، یادم نیست که در حرم امام حسین رفتم یا در حرم امیرالمؤمنین گریه کردم و قسم خوردم که این حرف را از این شخص نمی‌بخشم، اگرچه که اگر الآن باشد، غیر از آن قسم که جنبه دیگر دارد، آنچه را که خدا ببخشد و در اختیار من باشد، من بخشیدم.

این را گفتم برای این‌که این‌گونه تهمت‌ها را بر ما زیاد می‌زدند و با همه این‌ها ما چون ایمان داشتیم به این راه و آن را تعقیب کردیم و نتیجه‌اش آن شد که در عین حال که با دوستان و مبارزان ایرانی‌مان که در بیت امام بودند همچون شهید منتظری، برادر عزیز ما آقای دعایی که الآن سرپرست روزنامه اطلاعات و نماینده مجلس شورای اسلامی است و شیخ حسن کروبی و جناب آقای محتشمی وزیر کشور فعلی جمهوری اسلامی ایران و امثال آن‌ها، ارتباط و دوستی داشتیم، در جمع خود نیز کار می‌کردیم.

البته یک چیزی دیگری را هم عرض کنم و آن این‌که یکی از محبت‌هایی که آقا مصطفی به من نمودند در قضیه ازدواج من بود، ایشان خودش پیش حاج آقای فرقانی برای خواستگاری رفت و بعد فرمود چون حسینی پدر و مادرش اینجا نیست، من به جای پدرش هستم و خانم حاج مصطفی خمینی که من الآن هم ایشان را به عنوان یک مادر می‌شناسم گفتند که من هم جای مادر آقای حسینی هستم. عروسی ما را به این شکل گذراندند و عقد ما را هم امام با مرحوم آقای اراکی که یکی از عرفا و بزرگان بود بستند.

در باره شخصیت و اندیشه امام خمینی باید بگویم: یک شعر از مولانا است: «ای برادر تو همه اندیشه‌ای – مابقی را استخوان و ریشه‌ای». شخصیت امام را البته من به هیچ‌وجه نمی‌توانم تعریف کنم چون به اصطلاح علما معرِّف باید اجلی از معرَّف باشد ولی آنچه ما از امام شناخت پیدا کردیم و خاطره‌هایی که داریم این‌که به گفته مولانا، شخصیت امام در اندیشه امام است، در فکر بلند امام است، آن فکر بلندی که برخاسته از اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ است.

امام اکثراً در صحبت‌هایش می‌فرمودند این‌که صراط گفته، به این معنی نیست که یک پل از این‌طرف جهنم کشیده به آن‌طرف آن و هر که از آن بگذرد به بهشت می‌رود، این صراط یک سرش در این دنیا است که ما زندگی می‌کنیم و سر دیگرش هم در ملکوت اعلا است و این خط مستقیم که بین ما و ملکوت است، اطرافش را جهنم گرفته است، اگر آدم در این خط مستقیم حرکت کند به بهشت و به ملکوت و به خدا می‌رسد و اگر این‌طرف و آن‌طرف بزند، در جهنم افتاده و هرچند که الآن روز قیامت و روز حساب نیست ولی الآن ما گویا به فرموده امام در متن جهنم هستیم ولی اگر بخواهیم از این صراط حرکت کنیم، حصاری دور ما را گرفته که در جهنم نمی‌افتیم و از جهنم عبور کرده به بهشت می‌رسیم و اگر بخواهیم عقب‌گرد کنیم، به چپ یا راست منحرف شویم، سقوط خواهیم کرد، چون جریان عالم، یک جریان سیر و تحرک هست، حالت توقف سبب می‌شود که ما را از سر راه برداشته و به زباله‌دان بیندازد و اگر به چپ یا راست حرکت کنیم باز هم به جهنم می‌افتیم ولی اگر یک حرکت مستقیم داشته باشیم به مقصود می‌رسیم. این حرف‌ها نفس کلام امام نیست، ولی چیزی است که امام بارها به شاگردان خود و به مردم می‌فرمودند.

این نصیحت‌ها را امام می‌کرد و ماهم می‌دیدیم که امام آن چیزی را می‌گوید واقعاً به آن عمل می‌کند یعنی که امام در حد توان یک انسان غیر معصوم، خدا را شناخته، پیامبر خدا را شناخته، قانون خدا را شناخته، جامعه و خصلت‌های انسانی را شناخته و خودش به سوی خدا، مستقیم حرکت کرده و مردم را نیز به آن‌سو دعوت کرده و در جریان مبارزات هم هیچ‌وجه نلغزیده است.

این خاطراتی بود که از اشعه امام و لطف‌های آقا مصطفی و سایر دوستان داشتیم و هم از تشکیلات خودمان که برادر عزیز ما آقای عرفانی جزء آن بود و همچنین شیخ عبدالحسین اخلاقی که در جبهه متحد بود و امیدوار هستم که خداوند او را اگر زنده است هر چه زودتر آزاد کند وگرنه خداوند روحش را شاد نماید، ما یک جمعی خیلی صمیمی و دوستانه بودیم و در آنجا کار می‌کردیم و بعد ما از نجف با برادران ما در قم و در کابل و در سوریه و باقی جاها ارتباط گفتیم و این ارتباط ما بود که سبب شد وقتی که در سال 58 یک زمینه آزاد کار تشکیلاتی در ایران به وجود آمد آن مجموعه – همان‌طوری که در مقدمه مرام‌نامه سازمان آمده است- دورهم جمع شدند و سازمان نصر را تشکیل دادیم.)

متأسفانه سخنان شهید حسینی در اینجا قطع گردید و دنباله صحبت در مصاحبه ناتمام ماند. شهید حسینی با همین بینش و منش بود که وارد مبارزات سیاسی گردید و از دوره‌ای که در نجف مشغول تحصیل بود، به این خط پیوست و با وقوع کودتای کمونیست‌ها در افغانستان و پیروزی انقلاب اسلامی در ایران به رهبری امام خمینی، او به ایران آمد و در سال 1358 با همکاری سایر برادران و دوستان هم‌رزمش سازمان نصر افغانستان را تشکیل دادند و بدین ترتیب او از مؤسسین و بنیان‌گذاران اولیۀ سازمان بود و شب و روز در پیشبرد کارهای انقلاب تلاش می‌نمود و در همه موارد و زمینه‌ها از خدا کمک و هدایت می‌خواست و همیشه این مطلب را می‌گفت که ما که این راه را انتخاب کرده‌ایم، راه خدا و برای خدا می‌دانیم و هرچند که هیچ‌وقت صد در صد خود را کامل نمی‌دانیم و صد در صد هم به پیروزی امید نداریم؛ اما این وظیفه را ادامه خواهیم داد تا هر جا که توان داشته باشیم.

در سال 1359 از طرف سازمان نصر افغانستان مأموریت یافت که برای رفع مشکلات انقلاب و نظم و انتظام امور جبهات و مجاهدین، به افغانستان برود. به مدت یک سال در جبهات نبرد به سر برد و در سال 1360 دوباره به ایران بازگشت و کارها را پی گرفت و در اواخر سال 1361 بار دیگر به افغانستان رفت و به مدت دو سال کامل مشغول تبلیغ و ارشاد و توجیه و هدایت مردم و مجاهدین در سنگرها بود و چند ماه را سلاح بدوش در خط مقدم جبهات نبرد، مشغول پیکار بر ضد روس‌ها و دشمنان انقلاب اسلامی بود و در سال 1363 باز هم برای پیگیری کارها به ایران برگشت.

علاوه بر مسافرت‌ها، در هر مقطعی مشغول انجام یک یا چند وظیفه مهم در سازمان بود، از مسئولیت دفتر سازمان نصر در قم گرفته تا مسئولیت دفتر سازمان در تهران و مسئولیت کل تدارکات و امور مالی سازمان و مسئولیت روابط عمومی‌ساز‌مان و اخیراً هم به عنوان مسئول سیاسی و سخنگوی سازمان در خارج کشور و نماینده سازمان در شورای ائتلاف اسلامی، انجام وظیفه می‌کرد و باهمت تمام سعی می‌ورزید در صفوف جنبش اسلامی افغانستان، وحدت و هماهنگی ایجاد نماید و به همین جهت به ائتلاف هشتگانه اهمیت بسیار قائل بود و همچنین در جهت انسجام و تشکّل بیشتر سازمان نصر، بی‌دریغ تلاش می‌نمود و خود در این راستا از هرگونه تک‌روی، خودمحوری، قدرت‌طلبی، ریاست‌طلبی، انحصارطلبی، ماده پرستی، باندبازی، جناح سازی، تفرقه‌اندازی و غیره مبرا بود و اعتقاد کامل داشت که یک حزب و یک سازمان نباید برای انسان «بت» شود و موجب تعصب کورکورانه گردد و همیشه می‌گفت سازمان نصر برای ما یک وسیله‌ای است که از طریق آن بتوانیم نیروها را متشکل کنیم و علیه دشمن بجنگیم و خط اصیل اسلام را تقویت کنیم.

همچنین در آخرین مصاحبه‌اش با رادیو بی‌بی‌سی که چند روز پیش از شهادتش پخش گردید گفت: «ما با همه احزاب اسلامی که در افغانستان علیه روسیه، صادقانه می‌جنگند و هیچ‌گونه وابستگی به هیچ‌یک از بلوک‌های شرق و غرب ندارد، با آن‌ها همکاری صادقانه داریم». همچنین گفت: «سازمان نصر یک سازمان اسلامی است و عقیده اسلامی و آرمان اسلامی دارد. در این سازمان هم شیعه هست و هم سنی و ما اسلام برای ما اولویت دارد و برای ما مسئله نژاد و ملیت و منطقه مطرح نیست و اگر هم مطرح باشد اول کل افغانستان مطرح است و بعد کل جهان اسلام و مستضعفین مطرح است».

شهید حسینی در راستای تحقق این اهداف بود که از طرف سازمان مأموریت یافته بود که در رأس یک هیئتی مرکب از تنی چند از علما و مسئولین سازمان، دفاتر سازمان را بازرسی و نسبت به امور مجاهدین هماهنگی بیشتری ایجاد کند و به همین جهت عازم مشهد گردید و از آنجا عازم تربت‌جام تا مسائل نوار مرزی و مشکلات مجاهدین و پایگاه سازمان نصر در هرات را بررسی نماید، اما باکمال تأسف در یک حادثه دردناک رانندگی به تاریخ 12/7/1366 به شهادت رسید و در حالی که هنوز سی‌وهفت سال از عمر پر بارش را سپری نکرده بود. چهار کودک خردسالش را یتیم ساخت و ما را به سوگ جان‌گدازش، در غم نشاند و خود به لقاء معشوق حقیقی‌اش شتافت.

روحش شاد و راهش پر رهرو باد.

بخش فرهنگی سازمان نصر افغانستان

13/7/1366

پیوند کوتاه:

https://jfp-af.org/?p=2275

2 پاسخ

  1. باسلام و احترام
    ضمن تبریک عید سعید غدیر خم خدمت شما
    جدیداً همین چهارشنبه شب 1403/04/06 ه.ش
    شب میلاد آقا موسی بن جعفر علیه السلام حرم حضرت معصومه سلام الله علیها طبق آنچه در اینترنت دریافتم مرقد مطهر این روحانی شهید سید جلیل القدر عارف برجسته اولیاء الله شهید حجت الاسلام والمسلمین سید حسین حسینی در حجره 25 ضلع جنوبی حرم آثاری از سنگ مزارشان نیافتم!

    اگر شما اطلاعاتی از محل دقیق مزار ایشان دارید لطفاً به بنده هم راهنمایی بفرمایید متاسفانه خدام هم اصلا اطلاع نداشتند! سپاسگزارم

    00989192550482 واتس آپ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جدیدترین عناوین
پر بازدیدترین ها
PHP Code Snippets Powered By : XYZScripts.com