1- نخستین نشانههای یک تحول
صبح پانزدهم آگست (روز آخر جمهوریت) از هر روز دیگر متفاوت احساس میشد. شهر به گونه عجیبی شلوغ شده بود. در عین حال که شلوغ بود و رفت آمد زیاد، اما حس غریبی وجود داشت و به نظر میرسید که هرکسی تنها به فکر خویش است و تلاش میکند چیزی را پنهان کند و یا راهی برای فرار جستجو میکند. جادهها پر از جمعیت و در حال تردد است اما هرکس سر در گریبان خویش اند.
بنا بود اول صبح پیش از حضور کارمندان در دفتر، من، معاون اداری و رییس دفتر پیش از همه و راس ساعت هفت صبح در دفتر حاضر باشم. پلان اصلی در این روز سه چیز بود؛ عملیاتی ساختن تدابیر امنیتی معاون رییس جمهور، ساماندهی اسناد و مدارک موجود در دفتر و ادامه امحای اسناد فیزیکی که از روز گذشته شروع شده بود. همچنین پیگیری ارتباط با برخی از سفارتخانهها به خاطر پذیرش کارمندان و مقامات دفتر معاونت دوم در صورت سقوط نظام به دست طالبان.
تعدادی مکتوب روز قبل در این مورد برای برخی از سفارتخانهها تهیه شده بود. اما متاسفانه من نتوانستم در این روز به دفتر بروم. به همین خاطر روز قبل که نزدیک به 30 دفترچه یادداشت را آماده کرده بودم که به دفتر بنیاد اندیشه منتقل کنم، همچنان در دفتر مطبوعاتی در صدارت باقی ماند و بعدا مقامات طالبان حاضر نشدند که این دفترچهها را به همکارانم تسلیم کنند تا برای خودم برسد.
این مجموعه یادداشتهای من در طول نزیک به هفت سال گذشته بود. بیشترین یادداشتها مربوط به جلساتی می شد که با حضور شخص استاد دانش برگزار شده بود. من البته در بسیاری از موارد که احساس میکردم باید محرمانه باقی بماند در دفترچههای خاص یادداشت میکردم و در دفتر نمیگذاشتم. اینگونه یادداشتها را به گونهای ترتیب میدادم که فقط خودم میتوانم بعدا بفهمم که منظور چه بوده است و دیگر هیچکسی قادر به رمزگشایی آنها نخواهد بود. دفترچههایی که در دفتر مطبوعات ماند معمولا حاوی یادداشتهای جلسات رسمی و معمول بود و هیچ نکته محرمانهای در آنها وجود نداشت.
شب به راننده گفته بودم که ساعت شش و نیم در دفتر بنیاد اندیشه حاضر باشد که به صدارت برویم. اما او نزدیک ساعت 9 صبح رسید. ماجرا از این قرار بود که آن روز همه احساس میکردند که سقوط نزدیک است و همه به خصوص کارمندان ادارات دولتی و غیر دولتی به خاطر رسیدگی به امورات کاری خود به شهر ریخته بودند و شهر بی نهایت شلوغ بود. مصطفی گفت که از برچی تا بنیاد اندیشه نزدیک به سه ساعت در ترافیک شهر گیر مانده است. بنابراین من به صدارت نرسیدم.
حدود ساعت ده بود که معاون اداری تماس گرفت و گفت که بنا است در کارته چهار در دفتر ارتباطات مردمی جلسهای داشته باشیم و شما هم بیایید. از بنیاد اندیشه که در سرک دارالامان موقعیت دارد تا کارته 4، فقط حضور افراد جدید با لباسهای افغانی و ریشهای انبوه در کنار جادهها توجهم را جلب میکرد. راننده میگفت افراد امنیت ملی هستند که برای کنترل اوضاع و وضعیت احتمالی خود را آماده کرده اند و با این فرم جدید لباس بر سر وظایف شان آمده اند.
اما واضح بود که چهرهها به افراد منسوب به امنیت ملی شباهت نداشتند. بعدا معلوم شد که افراد طالبان قبلا به نقاط مهم شهر به خصوص در نزدیکی حوزههای امنیتی جابجا شده بودند.
من حدود ساعت ده به دفتر کارته چهار رسیدم. ولی هیچ نشانهای از جلسه و به خصوص حضور شخص استاد دانش در آن دفتر نبود. معاون اداری با یکی از همکاران وارد دفتر شد. وی سراسیمه بود و فقط با همکاران در مورد جمع کردن وسایل دفتری و احتمالا انتقال برخی از اشیا و اسناد به جاهای امن گفتگو داشت.
من از روز قبل به خصوص شب که خبرها در حال جدی شدن سقوط بود تصمیم گرفته بودم که برای خارج شدن از کابل و احتمالا افغانستان برای هر جایی که شد یک بلیط هوایی تهیه کنم. اما بانکها شلوغ بود و هیچ پولی در نزدم موجود نبود. مبلغی پول از معاون اداری گرفتم و حرکت کردم طرف دفاتر خدمات مسافرتی که در وزیر اکبر خان موقعیت دارند.
2- همه شهر به دنبال خروج
با سرعت به طرف وزیر اکبر خان حرکت کردیم. جایی که به ذهنم رسید نمایندگیهای هواپیمایی از جمله ایران موقعیت داشتند. وقتی وارد دفتر هواپیمایی آسمان در وزیر اکبر خان شدم، جمعیت موج میزد و همه به دنبال تهیه بلیط بودند. به خصوص وکلا و مقامات زیادتر از مردم عادی به چشم میآمدند.
آقای سجادی از وکلای غزنی را که سر و صورتش را با چفیه بسیار ماهرانه پوشانده بود و از مسیر دورتر پیاده به این دفتر رسیده بود از پشت عینکهایش شناختم. حضور این همه مقامات و وکلا در دفتر نمایندگی «آسمان ایر» از جدی بودن وضعیت حکایت میکرد.
به فردی که مسول فروش بلیط بود مراجعه کردم. از قبل کسی با او هماهنگ کرده بود که برایم بلیط فراهم کند. در کمپیوترش جستجو کرد و گفت که احتمالا برای روز چهارشنبه هیجدهم آگست بتواند بلیط تهیه کند. همه پروازها پر بود و گفت هیچ راهی وجود ندارد. مگر اینکه کسی از مسافران از مسافرت در روزهای تعیین شده انصراف دهند که در آن صورت قول داد که مرا جایگزین خواهد کرد. در همین حال و در حال صحبت با او بودم که یکی از همکارانش آمد و گفت برای بعد از ظهر پنج پرواز برای مشهد فراهم شده است و از من پرسید که شما آماده هستی که برای همین بعد از ظهر به مشهد پرواز کنی. من هم بلافاصله گفتم بله.
شاید اولین بلیط از پروازهای جدید که برای همین روز یعنی یکشنبه 15 آگست، صادر شد بلیط من بود. فراهم شدن پنج پرواز برای یک روز و آن هم در همین بعد از ظهر نشانه قاطعتر از اضطراری شدن وضعیت بود و من هم برای خروج مصممتر شدم. بعدا وقتی به میدان هوایی کابل وارد شدم فهمیدم که شرکت هوایی کام ایر با شرکت ایرانی آسمان قرارداد بسته است که آنها زمینه فروش بلیط و پرواز به مشهد را فراهم کنند و کام ایر انتقال مسافرین را به عهده خواهد گرفت. دلیل اصلی تصمیم کام ایر این بوده است که با این بهانه طیارههای خود را از معرض آسیبهای احتمالی نجات دهد و به جای امن منتقل کند.
بلیط را تهیه کردم و با توصیه ماموران فروشات دفتر هواپیمایی آسمان به نزدیکترین شفاخانه در نزدیکی ایمرجسنی جهت اخذ تست پی سی آر مراجعه کردم. اما آنجا بسیار شلوغ بود و گفت تنها با تاخیر دوساعته میتوانند این کار را انجام دهند. به یکی از همکاران که قبلا بلیط تهیه کرده بود و در میدان هوایی حضور داشت تماس گرفتم او گفت که امکان تست فوری در میدان فراهم است و مستقیم به طرف میدان بیا.
3- وزیر اکبر خان قلب تحولات
بلافاصله طرف میدان حرکت کردم. از چهارراهی جلو شفاخانه ایمرجنسی به طرف وزیراکبرخان رد شدیم که با راهبندان بی سابقه مواجه شدیم. مسیر بینهایت مزدحم و ترافیک سنگین بود. حدود ساعت یازده قبل از ظهر بود. در ترافیک شدید گیر افتاده بودیم و مرتب فیسبوک را چک میکردم.
خبرهای سقوط ولایات در صدر اخبار رسانهها قرار داشت. در همین حال به یکباره وضعیت تغییر کرد و گویا همه مردم ناگهان رو به فرار گذاشتند. هرکس به یک طرف میدوید. حتی کسانی که در داخل موترها نشسته بودند پیاده شدند و میدویدند. اصلا معلوم نبود که به کدام سو فرار میکنند. هرکسی به طرف مقصد خود میرفت.
از یک نظامی که تفنگش آماده فیر بود و بر موتر رنجر سوار و تعقیبی یک موتر لندکروزر زره بود پرسیدم که چه خبر است. گفت طالبان وارد کابل شده اند و گفته میشود وزارت داخله را گرفته اند.
سراسیمگی زنان و مردان وحشت زده که هراسان به هرطرف میدویدند مرا به یاد داستانهایی انداخت که درباره انقلابهای بزرگ در کتابها خوانده بودم. به راستی احساس کردم که انقلاب شده است و آن تحول بزرگی که هیچ کدام ما فکرش را نمیکردیم فرا رسیده است. دفاتر دولتی و غیر دولتی موجود در وزیراکبر خان در حال تخلیه بود. همه از دفاترت خویش یا با پای پیاده و یا با موترهای لوکس و زره فرار میکردند.
4- وزارت امور داخله نخستین اداره مرکزی که به دست طالبان افتاد
خبر افتادن وزارت داخله به دست طالبان تا حدی شوک آور بود. گفته میشد که فلان حوزه و فلان منطقه به دست طالبان سقوط کرده است و به خصوص از پغمان، حوزه 13 پلیس و محبس پلچرخی زیاد نام برده میشد. اما از مرکزی در قامت وزارت داخله کسی هنوز سخن نمیگفت.
بلافاصله به یکی از همکاران خوب این سالها در وزارت داخله که مسول پیگیری قضایای خبرنگاران در این وزارت بود تماس گرفتم. از او پرسیدم که آیا وزارت داخله به دست طالبان افتاده است؟ وی مثل همیشه صادقانه جواب داد و گفت: بله. و توضیح داد که حوالی ساعت 9 صبح شش تن از اعضای طالبان، بدون این که سلاح همراه خود داشته باشند وارد وزارت امور داخله شدند و گفتند که ما وارد شهر کابل شده ایم و نخستین مرکزی را که می خواهیم در کنترل خود بگیریم وزارت امور داخله است. زیرا برای ما دستور داده شده است که تمام مبادی ورودی و خروجی کنترل شود و هیچ کسی نباید از کشور خارج شود. وزارت داخله تنها نهادی است که تمام مبادی ورودی و خروجی را در کنترل دارد.
همکارم ادامه داد که اعضای رهبری وزارت امور داخله هر چه تلاش کردند تا با شورای امنیت و ارگ تماس بگیرند و کسب تکلیف کنند؛ اما هیچ کسی پاسخ نداده است. بنابراین نتوانسته اند برای کدام اقدام جدی تصمیم بگیرند.
او اضافه کرد که هم اکنون ساعت 11 قبل از ظهر است اعضای طالبان هم حضور دارند و رهبری وزارت امور داخله نیز حاضر هستند. اما هیچکدام نمیدانند چه کار کنند.
به گفته وی اعضای طالبان تاکید کرده اند هرگز قصد جنگ و برخورد مسلحانه ندارند و به همین خاطر غیر مسلح وارد وزارت شده اند. آنان فقط می خواهند که مبادی ورودی و خروجی را که در دست پلیس است کنترل کنند.
روایت آن همکارم دقیق و عینی و صادقانه بود. چنان که بعدها مقامات امنیتی روایت کرده اند تقریبا هیچ یک از نهادهای امنیتی در آن روز موفق نشده بودند با ارگ و یا شورای امنیت تماس بگیرند و به هیچ یک از آنها پاسخ داده نشده بود.
5- ترافیک سنگین رهبران سیاسی به سوی میدان هوایی
وقتی سخنان آن همکارم تمام شد به راننده گفتم که شما با موتر به خانه بروید و هرچه زودتر خود را به خانواده خود برسانید و من پیاده تا میدان هوایی میروم. چون ترافیک سنگین بود و امکان نداشت که با موتر تا میدان هوایی برویم و در ازدحام گیر میماندیم. بهترین راه همین بود که باید مسیر را پیاده طی کنم.
مبلغی پول برای راننده دادم که در مسیر راه اگر با مشکلی مواجه شد شاید به کارش آید. خداحافظی کردم و در میان جمعیت سراسیمه که به هر طرف می دویدند گم شدم. مسیرم را به سمت فرودگاه کابل تعیین کردم. در مسیر راه خیلی از چهرههای آشنا را دیدم که برخی با موتر و برخی پیاده به طرف میدان هوایی میرفتند.
در نزدیکی شفاخانه سردار محمد داودخان کاروان موترهای استاد محقق را شناختم که به طرف میدان هوایی در حرکت بودند. بعد از چهارراهی صحت عامه کاروان موترهای استاد خلیلی را شناختم. آنان بنا بود با جمعی از دیگر رهبران سیاسی به اسلام آباد بروند. قبلا گفته شده بود که تعدادی از رهبران سیاسی به پاکستان بروند و با میان جگری لوی درستیز انگلستان به صورت محرمانه با برخی از رهبران طالبان دیدار کنند و بر سر یک میکانیزم مسالمت آمیز انتقال قدرت به توافق برسند و از آن جا به دوحه بروند و کار را نهایی کنند. ولی ظاهرا وضعیت آشفته سبب شده بود که این رهبران سیاسی زودتر به این بهانه خود را از کابل به بیرون بکشند. تا مبادا در بلبشویی که ایجاد شده است آسیب نبینند.
در مسیر راه بسیاری از وکلا، وزرا و معینان و مقامات دیگر را شناختم که در ترافیک سنگین به طرف میدان هوایی بند مانده اند و همه با انگیزه فرار به سمت میدان هوایی میروند.
6- تجارت مقامات حتی در روز فرار
وقتی به میدان هوایی رسیدم وضعیت را عادی یافتم. هنوز افراد امنیتی موظف در میدان هوایی و کارمندان مسلکی میدان هرکس به وظیفه خود مشغول بودند و روند چکهای امنیتی به روال معمول ادامه داشت. بلافاصله یکی از همکاران را که قبلا به میدان آمده بود پیدا کردم و محل تست کرونا را از وی جویا شدم.
شرکت متعلق به مشاور صحی رییس جمهور که قبلا تست کرونای مسافران کشورهای عربی را انحصاری برای شرکت خصوصی خود گرفته است در میدان هوایی مستقر است و تست کرونا را فوری انجام میدهد. این مرکز را یافتم و در صف تست چند دقیقهای ماندم تا نوبت رسید. هر تست در این روز مبلغ صد دالر آمریکایی انجام می گرفت و بسیار زود نتیجه آزمایش از اتاقک کوچکی که به این منظور اختصاص یافته بود بیرون میآمد. در حدود 20دقیقه نتیجه را تحویل می دادند.
تا جایی که من دیدم تست کرونای هیچ کسی مثبت نشده بود. احتمالا تست کرونا در این روز یک پروسه فرمالیته بود و در اصل کاسبی مطرح بود و به دست آوردن پول. در هنگامی که منتظر جواب آزمایش بودم یک متن نسبتا کوتاه در فیسبوک نوشتم و احساس کردم که این بار آوارگی مدام به سراغم آمده است و مطمین بودم که این سفر بسیار طولانی خواهد شد. به همین خاطر متنی را نوشتم که آمیخته با دلتنگی نابهنگام و بغض فروخورده همراه بود.
7- مقامات در صف کارت پرواز
پس از دریافت نتیجه منفی تست کرونا از شرکت مشاور امور صحی رییس جمهور به سالن اخذ کارت پرواز برگشتم. ازدحام قابل ملاحظهای وجود داشت. تقریبا اکثریت مسافرین مقامات، وکلا، تاجران و افراد سرشناس شهر بودند. با خیلی از آنها آشنا بودم و با تعدادی از آن ها در باره وضعیت پیش آمده سخن گفتم.
نزدیک ساعت های 3 بعد از ظهر بود که پروازهای خارجی یکی پس از دیگری خبر لغو پروازهای خود را از بلندگوی سالن اعلان می کردند. لغو پروازهای ازبیکستان، دبی، قطر، ترکیه و چند کشور دیگر پی هم اعلان شد. مسافرانی که هر کدام بلیط این پروازها را داشتند نا امید شدند و هرکدام به دنبال خروج از میدان و یا یافتن بلیط برای پرواز به دیگر کشورها برآمدند. به خصوص پروازهای مشهد هنوز در صفحه مانیتور سالن نمایش داده می شد؛ اما از دادن کارت پرواز تا آن لحظه خبری نبود.
ما با نگرانی موضوع را دنبال میکردیم و جمعیت حاضر در سالن هر لحظه بر مسولین شرکت ایرانی فشار میآوردند که هرچه زودتر کارت پرواز را توزیع کنند. بنا بود پروازهای مشهد از ساعت سه بعد از ظهر شروع شود و پرواز ما بر اساس معلومات مندرج در بلیط ساعت 4 بعد از ظهر باید صورت می گرفت. اما هنوز خبری از توزیع کارت پرواز نبود.
در همین لحظات یعنی حدود ساعت سه بعد از ظهر همکاران خبر دادند که استاد دانش نیز به میدان رسیده و در سالن وی آی پی منتظر پرواز به ترکیه است. پرواز ترکیه هم ساعت چهار اعلان گردید که لغو شده است. آنان همچنین خبر دادند که رییس جمهور با دو بال هلیکوپتر فرار کرده است و ارگ فعلا خالی است. این خبر بسیار زود به رسانهها کشیده شد و فرار رییس جمهور قطعی گردید.
ساعت چهار توزیع کارت پرواز برای مسافرین مشهد شروع شد. ازدحام به قدری زیاد بود که فرد موظف فرصت چک کردن درست بلیط ها و نامها را پیدا نمی کرد. فقط برای کسانی که بار نداشتند کارت پرواز از روی بلیط توزیع میشد.
من هم خوشبختانه چیزی همراهم نداشتم و فوری خود را جلو دکه رساندم و گفتم که من بار ندارم. فرد مسول بدون معطلی و پرسش اضافی یک بلیط پرواز برایم داد. بلیط را گرفتم و به طرف گیتهایی که مهر خروجی می زنند رفتم و در صف طولانی این قسمت ایستاد شدم. تقریبا همه مسافران مقامات و خانوادههای آنان بودند. نزدیک دکههای خروجی رسیدم و ناگهان از مامورینی که در پشت دکه حضور داشتند شوکه شدم.
8- نخستین ماموران طالب در بخش خروجی
در بخش خروجی و جایی که پاسپورتها مهر خروجی زده میشد طالبان مستقر شده بودند. برخلاف گذشته از ماموران یونیفرمدار و نیکتاییپوش و یا خانمها خبر نبود. همه با لباسهای افغانی و ریشهای پرپشت در پشت کمپیوترها قرار داشتند و دستارهای خود را در کنار خود گذاشته بودند. شاید به این دلیل که مسافرین متوجه حضور آنان نشوند. هیچ یک به کارمندان میدان هوایی کابل شباهت نداشتند.
همه جوان بودند و پشتو صحبت میکردند و شباهت زیاد با شهروندان پاکستانی داشتند. ظاهرا طالبان آورده بودند که خروج مسافران را چک کنند و نگذارند مقامات بلندپایه از کشور خارج شوند. اما تا وقتی که من خروجی را گرفتم هیچ کسی را ندیدم که مهر خروج نزده باشد و یا از خروجش ممانعت شده باشد. من با کمی هراس پاسپورتم را نشان دادم و جوانی که بیشتر به یک طالب شباهت داشت تا مامور فرودگاه کابل بدون کدام معطلی بر پاسپورتم مهر خروجی زد و از مرحله چکینگ گذشتم و وارد سالن انتظار شدم.
جمعیت بزرگی آمده بودند و سالنها پر از جمعیت بود. نگرانی و هراس از سروصورت همه میبارید و هیچکسی خنده بر لب نداشت و همه به نحوی چشم بر دراوزه سالن نهاده بودند که کی باز میشود و برای سوار شدن به هواپیما فراخوانده میشوند.
9- ممانعت طالبان از پرواز
در حدود ساعت پنج بعد از ظهر پانزدهم آگست بود. در تمام این مدت من مرتب با همکارانی که با استاد دانش به میدان آمده بودند در تماس بودم. استاد هم هنوز پرواز نکرده بود و در بخش VIP منتظر بود و پروازی که بنا بود با آن به ترکیه برود مثل سایر پروازهای خارجی میدان هوایی کابل لغو شده بود. در حدود ساعت سه پروازی که بنا بود سیاسیون از جمله استاد خلیلی و استاد محقق و جمعی دیگر را به پاکستان ببرد صورت گرفته بود. حضور استاد و بلاتکلیفی ایشان در میدان باعث نگرانی همه شده بود و همکاران مرتب در حال پیگیری پرواز ایشان بودند.
در همین زمان ناگهان مامورین میدان اعلان کردند که مسافران کام ایر برای پرواز مشهد برای سوار شدن به هواپیما به سمت دروازه خروجی در صف بایستند. همه خوشحال شدند و هرکسی سعی میکرد در صف اول باشد.
در دروازه خروجی سالن انتظار کارتهای پرواز چک شد و به اتوبوس میدان هوایی کابل سوار شدیم. اتوبوس به پای پلههای هواپیمای غولپیکر کام ایر رسیده بود که دوباره به سمت سالن انتظار چرخید و همه شوکه شدیم. از داخل اتوبوس متوجه شدیم که پنج بال طیاره کام ایر روشن هستند و در حال پرواز قرار دارند و درهای همه شان باز و آماده بارگیری مسافر هستند.
اما ما را دوباره به سالن انتظار هدایت کردند. در زمان برگشتن از داخل اتوبوس متوجه حضور افراد طالبان در میدان شدیم که در پتوهای افغانی پیچیده و با دستارهای بلند در اطراف طیارهها مشغول صحبت و گفتگو با مسولین پروازها هستند. تفنگهای شان آشکارا دیده نمیشد ولی معلوم بود که در زیر پتوها در شانههای قرار دارد.
یکی از مسولین کامایر در میان مسافران آمد و توضیح داد که طالبان مانع پروازها شده اند و تهدید کرده اند که اگر طیارهای پرواز کند هدف قرار خواهد گرفت. اما ما تلاش میکنیم که اجازه پرواز بگیریم و مسافران نگران نباشند.
در این لحظات شارژ برقی موبایلم رو به تمام شدن بود و در یک گوشهای پریز برقی گیر آوردم و از یکی از مسافرین یک چارجر گرفتم و لحظاتی به برق زدم که در حدود 20درصد شارژ گرفت. تلفنم لحظهای آرام نداشت. در آن لحظات اعضای خانواده، دوستان و همکاران مرتب وضعیتم را سوال میکردند و من مجبورم بودم که به همه جواب بدهم.
لحظات دلهره آور و اضطراب در میدان هوایی کابل از همان زمان شروع شد و روزهای بعد همچنان در تلاطم باقی ماند و فجایع زیادی خلق گردید. در این لحظات با تماسی که با بیرون از میدان هوایی داشتم چیزی که به ذهن من رسید این بود که حتی اگر هفتهها در میدان هوایی بمانم نباید از آن خارج شوم. چون از قبل میدانستم که مسولیت امنیت میدان هوایی را خارجیها به عهده خواهند گرفت و در همان لحظات نیز خبرهای زیادی درباره آمدن نیروهای آمریکایی به میدان هوایی منتشر شده بود. ولی تا آن زمان هیچ نیروی آمریکایی در میدان دیده نمیشد.
در تمام این مدت ما از پشت شیشههای سالن انتظار به طرف میدان هوایی نگاه میکردیم و پنج بال طیاره روشن و آماده پرواز کام ایر را می دیدیم و هم چنین گفتگوی بی وقفه و مرتب مسولین شرکت هوایی کام ایر با طالبان حاضر در میدان را نیز مشاهده میکردیم.
در حدود ساعت شش و نیم بعد از ظهر بود که دوباره اعلان شد که مسافران مشهد برای پرواز به سمت طیارههای کام ایر حرکت کنند. از وضعیت حاکم بر میدان و گفتگوهای مستقیم میان شرکت کام ایر و مسولین طالبان در میدان پیدا بود که پول کلانی ردوبدل شده بود و طالبان در بدل پول اجازه پرواز داده بودند. این مطلب را یکی از کارمندان کام ایر در میان جمعیت نیز گفته بود. شاید این نخستین «دشت» به قول ایرانیها از سوی مامورین موظف در میدان هوایی از سوی طالبان در قامت مامورین تازه وارد بود.
این بار بدون هیچ نظم و انظباط و بدون اینکه کارتهای پرواز چک شود و بدون این که مسافران به اتوبوسهای ویژه میدان سوار شوند، به صورت پیاده و دستهجمعی به طرف هواپیمایی که نزدیک تر از همه آماده پرواز بود هجوم بردند.
در یک چشم برهم زدن در حدود 500 نفر در صندلیهای هواپیما جابجا شدند و این بار بدون این که کسی در صندلی خود و بر اساس شماره بنشیند هر جایی گیر آمد نشستند. هواپیما به سرعت پر شد و به محض پر شدن هواپیما درهای آن بسته شد و راس ساعت هفت شام که هوا در حال تاریک شدن بود پرواز به سمت مشهد صورت گرفت. بسیاری از جنرالان، وکلا، مقامات دولتی و تاجران را میشناختم که در این پرواز حضور داشتند.
10- حس غریب ترک کابل
وقتی هواپیما از میدان هوایی کابل بلند شد، هوا تازه تاریک شده بود و چراغهای شهر از هوا روشن دیده میشدند و انگار شهر در سکوت مطلق قرار گرفته بود. شهر حالا عروسی را میمانست که به اجبار داماد کره المنظری را تمکین میکرد. کابل سالها پیش یکبار از چنگال این هیولای ترور و دهشت رهیده بود. اما حالا دوباره به دام افتاده بود. دلشوره کابل از هوا به خوبی حس میشد. در پس آن همه آرامش و آن سکون مطلق غوغایی برپا بود و من صدای آن را میشنیدم. گهگاهی صدای ماشین هواپیما سکوت را میشکست و از کابل خداحافظی میکرد.
حس عجیبی داشتم. ناگهان به ذهنم رسید که چند عکس از چهره شبگون شهر کابل بگیرم. حس عجیبی سراسر وجودم را فرگرفته بود. چنین حسی را تا کنون تجربه نکرده بودم. حسی آمیخته با تخیل شاعرانه و ناامیدی کامل بر من مستولی شده بود. به این فکر میکردم که چه میخواستیم و چه شد؟ خیالات مرا به دوردستها برد و تحولات تاریخی در این شهر از زمانهای دور تا همین اکنون یکی پس از دیگر از پیش چشمانم میگذشتند.
هواپیما آنقدر اوج گرفت و آنقدر دور شد که دیگر چراغهای شهر کابل دیده نمیشد. به معنای واقعی کلمه احساس میکردم که این سفری به سوی ناکجاآباد است. تا این دم اصلا متوجه نبودم که در صندلی پهلویم چه کسی نشسته است. خیالات سفر به ناکجاآباد و سقوط کابل یک بار دیگر در کام طالبان و دود شدن و به هوا رفتن آنچه در طی بیست سال بافته شده بود چنان مرا مستغرق کرده بود که متوجه چیزی نبودم. اما فکر میکنم هیچکسی چیزی نمیگفت و همه در همین حال و هوا بودند. سکوت عجیبی فضای داخل هواپیما را پر کرده بود.
پس از کلنجاررفتنهای زیاد با ذهنیات خودم متوجه فرد کناری ام شدم. او جوانی در حدود 35 ساله بود که سالهای اخیر از ایران به افغانستان آمده بود و در یک پروژه اقتصادی سرمایهگذاری کرده بود. مثل همه کسانی که در این هواپیما بودند تنها یک کیف کوچک و پاسپورتش را همراه خود آورده بود. با او جملات کمی ردوبدل شد و باز سکوت و در پشت آن ناامیدی مطلق حکمفرما گردید.
در ذهن جملاتی را راستوریز میکردم که به محض دست یافتن دوباره به انترنت و فیسبوک در وصف این وضعیت بنویسم. میخواستم عنوان مطلب بعدی را «آوارگی ابدی» بگذارم و کمی از تحول پیش آمده بنویسم. اما متاسفانه فردای آن روز در مسیر مشهد- تهران هر دو گوشی تلفنم در یک قضیه معماگونه مفقود گردید و تا چند روز دیگر از فیسبوک و فضای مجازی دور ماندم که خود داستان مفصل و جالبی دارد.
هنوز چهره کابل در پیش چشمانم بود اما به شدت برای این شهر احساس دلتنگی میکردم. هواپیما کم کم فرود میآمد و صدایی در فضای آن پیچید که ما در حال فرود آمدن به فرودگاه بین المللی مشهد هستیم و لحظات بعد در فرودگاه مشهد به زمین نشست.
11- نخستین بازجویی در فرودگاه مشهد
ساعت نزدیک به 9 شب بود که طیاره حامل ما به فرودگاه مشهد نشست. وقتی وارد سالن فرودگاه شدیم صف طولانی تشکیل گردید و افراد موظف با دقت تمام پاسپورتها را چک میکردند و طبق معمول گاهی مشکلاتی برای برخی از مسافران ایجاد میکردند.
وقتی نوبت به من رسید و دید که پاسپورت من سیاسی است، به سمت خاصی هدایت شدم و دیدم که تعدادی از مقامات پشت دروازه کوچکی در صف ایستاده اند. از جمله حکمت خلیل کرزی و داکتر میرزایی از همکاران ما و رییس عمومی اداره انرژی نیز در صف بودند. از داکتر میرزایی سبب را پرسیدم. گفت کسانی که دارای پاسپورت سیاسی هستند به صورت خاص مورد سوال و جواب قرار میگیرند.
وقتی نوبت به من رسید فردی با ظاهری منظم و آراسته شروع کرد به پرسش سوالهایی که من از شنیدن آنها و آگاهی این فرد از این گونه مسایل کمی شوکه شدم. او نه خیلی مودبانه و نه خیلی خشن و در مجموع آمرانه و مثل همه ماموران ایرانی که با افغانی جماعت مواجه میشوند با من برخورد کرد. من هم تصمیم گرفتم که خیلی جلمرغ و حقیر جلوه نکنم و پاسخهای کوتاه و به قدر ضرورت برایش ارایه کنم.
اول پرسید که تو رییس دفتر معاون دوم هستی؟ من گفتم نه. ادامه دادم که من رییس دفتر مطبوعاتی معاونت دوم هستم و رییس عمومی دفتر کسی دیگری است. کمی از گذشته و سوابق من و احوال شخصیه پرسید تا اینکه به این پرسش رسید که چرا اشرف غنی فرار کرد؟ سوالی که توضیح آن به خصوص در آن شرایط که هنوز حتی یک روز از سقوط نگذشته بود کمی دشوار بود. ولی من چیزهایی سر هم کردم.
اما سوال بعدی مرا واقعا شوکه کرد. او پرسید که در این واخر آقای قاآنی سفری به کابل و دیداری با اشرف غنی داشته است. آیا از این موضوع آگاهی داری؟ من هم موضوع را مخفی نکردم و گفتم بله. چون واقعا از این موضوع آگاهی داشتم و حتی در یکی از سرمقالههای هفته پیش روزنامه افغانستان به مناسبتی در یکی دو روز گذشته از این موضوع سخنی به میان آورده بودم ولی هیچ رسانهای دیگر ظاهرا از این سفر آگاهی نیافته بود و خبری به بیرون درز نکرده بود و کاملا محرمانه مانده بود.
استاد دانش در دو جلسه درون دفتری از این موضوع و همچنین موضوعاتی که او با رییس جمهور غنی در میان گذاشته بود خبر داده بود. اما من از مشروح مذاکرات و آجندای اصلی گفتگو اطلاعات کاملی نداشتم.
قاآنی یک هفته پیش از سقوط به کابل سفر محرمانهای داشت و شرط کرده بود که تنها با غنی مینشیند و در این جلسه هیچکسی به شمول مشاور شورای امنیت ملی و رییس دفتر رییس جمهور حضور نداشته باشند. او در این دیدار خواهان تضمینهایی از غنی شده بود و به خصوص مساله حقابه رود هیرمند در آجندای این گفتگو قرار داشته است. در قبال آن گفته بود که ما نمیگذاریم کابل به دست طالبان سقوط کند و دولت افغانستان به عنوان یک طرف قضیه در ساختار قدرت بعدی شریک باشد.
گویا پاسخ غنی این بوده است که من به تنهایی در چنین مواردی تصمیم گرفته نمیتوانم و باید بخشهای دیگر حکومت هم در چنین مسایلی دخیل باشند. او در این سفر یک دیدار دیگر اصطلاحا با سران جبهه اتحاد شمال در خانه داکتر عبدالله داشته است. در این نشست که پس از گفتگو با غنی صورت گرفته بود علاوه بر داکتر عبدالله، استاد خلیلی، استاد محقق، صلاح الدین ربانی، احمد مسعود، احمدضیا مسعود، ادیب فهیم و چند تن دیگر نیز حضور داشته اند.
در این نشست به داکتر عبدالله و تیم وی اطمینان داده شده بود که افغانستان به دست طالبان سقوط میکند و شماها نباید فعلا بر طبل جنگ با طالبان بکوبید و جایگاه هرکدام در دولت آینده محفوظ است و تضمینهای لازم از طالبان نسبت به هر یک تان گرفته شده است.
از من هم چنین سوال شد که در گفتگوی غنی و قاآنی فیصله شده بود که موضوعات بعدی را از طرف دولت افغانستان استاد دانش تعقیب کند؛ چرا ایشان تعقیب نکرد و با این مساله مهم با بی توجهی برخورد کرد؟ من در این مورد هیچ اطلاعی نداشتم که استاد دانش مسول تعقیب فیصلههای دوطرف شده باشد. به همین خاطر گفتم من از این موضوع اطلاع ندارم و اینکه چرا ایشان تعقیب نکرده است هم چیزی نمیدانم.
او همچنین آدرس و شماره تماس ایران از من خواست و گفت که دوباره مزاحم خواهیم شد و به شما کار داریم. از وی خداحافظی کردم و یک تاکسی گرفتم و به سمت شهر حرکت کردم. در نزدیکی حرم یک سوییت گرفتم و فوری به وای فای هتل وصل شدم و به خانواده اطمینان دادم که به مشهد رسیده ام و بلافاصله با دوستان تماس گرفتم تا از وضعیت استاد با خبر شوم.
آنها خبر دادند که استاد هنوز در میدان هستند و بعد از پرواز مشهد دیگر هیچ پروازی از میدان هوایی کابل صورت نگرفته است. به واتسپ استاد پیام دادم اما پاسخی دریافت نکردم. تا اینکه نیمههای شب استاد پیام داد که به جای امن منتقل شده ایم و جای نگرانی نیست. احساس راحتی کردم و خوابیدم. بدین ترتیب آخرین روز جمهوریت و روز سقوط کابل به دست طالبان پایان یافت و فردای آن روز و قصههای دیگر شروع شد.