افغانستان قرنها درگیر خشونت و کشتار است اما در نیم قرن اخیر خشونت ممتد و بی وقفه جزء زندگی انسانهای ساکن در این سرزمین شده است. پرسش اساسی این است که ریشه ها و علت های این خشونت دوامدار چیست؟ این پرسش بحث دامنه داری نیاز دارد. چون تعداد عوامل و علت ها فراوان است. آنچه عمومیت دارد عوامل روحی و روانی و عامل فرهنگی است. از نظر روحی و روانی فقر پردامنه مادی و معنوی، عقده محرومیت، درد بیچارگی و رنج کم داشتن و از دست دادن داشته های ارزشمند، گسست هایی را در جامعه به جا گذاشته که تبدیل شده به گسل های زلزله خیز و هر از چند گاهی عقده های متراکم از عمق جامعه گسیخته و فرو پاشیده شروع به تخلیه شدن می کنند و گاهی شدت این فورانها بی نهایت ویرانگر است.
باورود و قدرت گرفتن جمعیت بیابان گرد، کوچی و خانه به دوش در این سرزمین و بخصوص با سلطه و حاکمیت آنها پیشینه های تمدنی مردمان این سرزمین به فراموشی سپرده شد و بر ویرانه های تمدن خرد گرایانه و دانش محور، جهل، تهیدستی، خشونت، جنگ و غارت بنا گذاشته شد.
برهم خوردن بافت جمعیتی سرزمین تمدنها و فرهنگ های غنی از انسانیت و دانش به نفع جمعیتی که زندگی شان برپایه های جابجایی های کتلوی ، عدم ریشه و استقرار ، خانه به دوشی و به تبع آن خشونت، زورگیری، اشغال و غصب سرزمین و غارت استوار بود مردمان بومی این سرزمین را نیز سر دچار حوادثی کرد که هم خود در آن می سوزند و هم اطراف خود را در گیر دود و آتش کرده اند.
سرزمینی که در سه قرن اخیر با نام افغانستان شناخته می شود قبل از آن گاهی خود یک امپراتوری قدرتمند بود، گاهی جزء یک امپراتوری و گاهی هم در هر بخش آن سلسله ای حکومت می کرد و اقوام مختلف در بخشی از این جغرافیا و مناطق همجواری که اکنون کشورهای همسایه ما هستند، حکمروایی، تمدن و فرهنگ خود را داشتند اما در مجموع این منطقه و جغرافیا کمتر درگیر خشونتهای داخلی و بیشتر خالق ادبیات، هنر و آثار علمی بوده و چهره های ماندگار علمی را به جامعه انسانی تحویل داده است.
با ظهور هوتکیان در قندهار این منطقه دچار نوعی سنت، فرهنگ و شیوه رفتاری اجتماعی بیگانه و تحمیلی گردید و سیر زندگی جمعی از خصوصیت دانش محوری، تلاش برای دانایی و مسابقه در این راه، مدارا و سازگاری و اخلاق و کردار نیک به سمت جنگجویی، مسابقه در کشور گشایی، خشونت، غارت و حذف دیگری و سلطه جویی تغییر جهت داد و با ظهور درانی ها و تشکیل کشوری مستقل این روند شدت و سرعت بیشتر یافت.
امارت عبدالرحمن و نوع رفتار و شیوه حکومتداری او گذشته از نسل کشی و جنایات هولناک ضد بشری خنجری را در قلب همه مردمان این سرزمین فرو کرد که هرگز زخم آن التیام نیافت و خون جاری از آن زخم عمیق برای همیشه سیمای زمامداران و مردمان این سرزمین را خون آلود و وحشتناک کرده است. قدرت بر پایه خون و خنجر و با شیوه ظلم و استبداد و بر منش حذف و انهدام و بگونه خط کشی میان مردمان و تیره های اجتماعی و تقسیم آنها به خودی و بیگانه، آن هم به درازای چند صد سال و با توجه به به اینکه گروه حاکم مردمان ناشناخته برای بومیان باشند فرایندی جز ترس و بیم همراه با انفجار کینه ها و طوفان خشونتها ندارد.
زعامت و قدرت در سرزمین افغانستان و پیشتر از آن از ابتدای سلسله هوتکیان بر چهار عنصر استوار بوده است:
1- تکیه بر خون و قومیت: این شاخصه بسیار مهم در ساختار سیاست و قدرت و رهبری از آن زمان تا به امروز بوده است، آن هم قومیتی که نه تنها اصالت بومی و تاریخی نداشته بلکه تا به امروز آنگونه که باید برای سایر اقوام به درستی شناخته نشده است، خاصیت کوچ و حرکت دستجمعی داشته و از جایی به جای دیگر رفته است. در همه دنیا یکی تلاش برای غصب سرزمین مردمان بومی بوده و دیگری خشونت و برخورد قهر آمیز و حتی انهدام کلی ساکنان بومی آن منطقه. آنچه که در آمریکای شمالی، کانادا، نیوزیلند و استرالیا با بومیان اتفاق افتاده و در ایرلند و اسکاتلند و ولز و بسیاری از جاهای دیگر، دنیا خشونتهای وحشتناکی را شاهد بوده است. در خاورمیانه داستان فلسطین یک داستان هفتاد و پنج ساله شده است. شبیه این داستان اگر نه در کل البته در بخشهای وسیعی از سرزمینی که امروزه نام افغانستان را بخود گرفته صدها سال است جریان دارد.
2- تکیه بر بیگانه: دومین شاخصه این زعامت اتکای دایمی به بیگانگان بوده است. گاهی داستان این وابستگی و مزدوری خیلی تلخ و سوزناک بوده است. زیاد اتفاق افتاده که یک برادر توده های مردم در جنگ علیه یک قدرت بیرونی را بسیج کرده و مردم قربانی های بسیاری به قصد دفاع از وطن داده اما در پایان از آدرس همان قدرت بیگانه برادر دیگر بعنوان زعیم بر مردم مسلط گردیده است و امثال چنین بازی ها که در نتیجه هیچ حاکمی درین سرزمین بدون وابستگی و مزدوری نبوده است.
3- اقتصاد مبتنی بر غارت: قدرت و حکومت در این سرزمین همیشه از راه نا مشروع کسب به وجود آمده و کسب درآمد کرده است، اقتصاد دولتداری اقتصاد غارت بوده یا درآمد از راه مزدوری قدرتهای بیگانه و یا کسب درآمد از راه فساد که گاهی اخذ مالیات ظالمانه از توده های مردم فقیر بوده گاهی رشوت و اخاذی و گاهی هم تجارت سیاه و نا مشروع مانند مواد مخدر و گاهی هم همه موارد یکجا، اقتصاد غارت و مزدوری و فساد هیچگاه برای تقویت پایه های اقتصاد ملی و بالارفتن ثروت ملی به کار نرفته و اصلا برای آن مقاصد کسب درامد نمی شده است.
4- سلطه مطلقه: هوای سلطه مطلق، خودی و غیر خودی کردن مردمان ساکن و تلاش برای انهدام اقوام غیر خودی، برنامه و تلاش پیوسته و دایمی برای توسعه سرزمینی یک قوم و کوچاندن و پراکنده کردن اقوام دیگر، تحمیل اراده، فرهنگ و هویت خود بر دیگران و نابود کردن هویت دیگران دایما تنور منازعه داخلی را گرم نگه داشته و همه ابزارهای موثر از جمله کشتار و خشونت را به کار برده است. بعد از قتل عامهای عبدالرحمن بمدت بیشتر از صدسال فشار پیوسته و بدون وقفه برای تضعیف و نابودی اقوام مختلف جریان داشت، فقر کشنده ای بر مردم تحمیل شد، جهل و بی سوادی بیداد می کرد، ظلم و ستم استخوان مردم را آرد کرد و رنج و مصیبت جگر مردم را سوزاند و قلب مردم را تکه تکه کرد و هیچ روزنه امیدی برای مردم نگذاشت و در نیم قرن اخیر حوادث بحدی تلخ و ناگوار است که صدها عنوان کتاب برای شرح آن باید نوشت اما در پشت همه این بد بختیها یک طیف مردم قرار داشته و دارند اما با نام های مختلف و البته دلق و کلاه های متفاوت.
خصوصیات ذکر شده تغییر رفتاری صد درصد متضاد با گذشته تمدنی مردمان این سرزمین ایجاد کرد و تغییر جهت رفتاری در درون این جغرافیا موجب در هم شکسته شدن بسیاری از حد و مرزها شد. اقوام متعدد با فرهنگها و هویتهای جدا از هم به جبر وادار به دست برداشتن از داشته های خود و پذیرفتن یک هویت تحمیلی شدند و در این میان هزاره ها بیشترین فشار را دیدند و بیشترین آسیب را متحمل شدند. زیرا این مردم هم از نظر تعلقات مذهبی با اکثریت ساکنان کشور متفاوت بودند و هم از نظر تباری و خونی تعلقات و وابستگی با جمعیت های بیرون از مرزها نداشتند.
خشونت درونمایه شیوه رفتاری این چند قرن اخیر بوده است، فقر، بی سوادی و جهل، رویه انهدام گرایانه، سلطه جویی بی حد و مرز و مزدوری قدرتهای توسعه طلب و استعماری فرهنگ و اخلاق خشونت گرایانه را نهادینه کرده است و متاسفانه وضع بگونه ای است که مردمان این سرزمین به اشکال مختلف هیزم سوخت جنگ و خشونت نه تنها در درون مرزهای کشور بلکه در بسیاری از جنگ ها و منازعات جهانی و منطقه ای شده اند، از گذشته های دور تا به امروز جنگ منبع درامد و زنده ماندن بوده و هست و خیلی ها برای سیر شدن می جنگند، خیلی ها هم برای ثروتمند شدن جنگ افروزی می کنند و البته خیلی های دیگر هم برای زنده ماندن و بقاء می جنگند، وقتی کشتن و کشته شدن اسباب زندگی و علت بقاء شود معلوم است فرهنگ خشونت تا کجا ریشه دوانده است.
بار رنج مهاجرت و آوارگی بخش وسیعی از مردم این سرزمین را زیر پاهای خود لِه کرده است؛ تعداد بی شماری در مسیر آوارگی جان دادند، در اقیانوسها غرق شدند، هدف گلوله های مرزبانان کشورهای مختلف قرار گرفتند، در کمپ های آوارگان در سراسر دنیا خاموشانه جان سپردند، ملیونها تن دیگر زیر بار کار های شاقه ملت های دیگر توان و قدرت فیزیکی شان را از دست دادند و مردند با دنیایی از حسرت و چقدر بار منت کشیدند و تا چه اندازه حقارت و ذلت را دیدند خدا می داند و از همه مهمتر از سر نا امیدی تعدا زیادی هویت خود را از دست دادند و گذشته خود را فراموش کردند با این وجود بخشی هم از مهاجرت سود بردند و از آن بعنوان یک فرصت استفاده کرده نسبت به گذشته و حال و آینده خود، مردم و وطن اندیشه های شکوفا و سازنده دارند.
تلاشها برای ساختن دولت مدرن در افغانستان بدان جهت ناکام بوده است که ما ملت نبوده ایم ، عناصر شکل دهنده ی یک ملت در کشور ما وجود ندارد، حس مشترک و درد مشترک میان جمعیت ها و کتله های مختلف نیست و در نهایت منافع مشترک هم میان شان تعریف نشده است، در فقدان چنین عناصری در گام نخست اقوام هرکدام برای خود حس و دردی دارند و منافعی تعریف می کنند و در گام دوم افراد و دسته ها هستند که در درون یک قوم هم برای خود منافع جداگانه تعریف می کنند و قطعا خطر ها و ضرر ها و درد و حس شان هم جدا جدا از هم قابل درک است.
شرایط مهاجرتی بسیار گسترده علیرغم تلخی هایش این امید واری را هم دارد که فرصتی شود فارغ از آن احساسات و تعلقات و منافع و خطرهایی که هر کدام برای خود جداگانه تعریف می کنیم به اندیشیدن واداشته شویم و هرکدام در پی پاسخ چرا چنین هستیم؟ و چرا به اینجا ها رسیدیم؟ باشیم، در میان نسل آواره و مهاجر که حالا به تمام جهان تکثیر شده و اخیرا نسل درگیر در سالهای طولانی خشونت و جنگ و حکومتداری و سیاست هم با آنها هم سرنوشت شده اند موجی را آدم احساس می کند که در حال شکل گرفتن است و آن باز اندیشی در مورد عناصر اصلی سازنده ملت- دولت است.
اخیرا در بعضی از موضع گیری ها دیده می شود که مثلا چهره ها و جریانهای مشهور غیر هزارگی از دادخواهی هزاره ها در مورد نسل کشی این قوم در طول نزدیک به یک و نیم قرن حمایت کرده اند که این یک گام نخست برای پیدا کردن حس مشترک است و قطعا با همگانی شدن آن درد های مشترک هم زیاد است و آنگاه منافع مشترک هم یک یک به حساب خواهد آمد، همینطور هزاره ها هم با دیگر اقوام حس و درد مشترک را باز خواهند یافت و پایه های ملت شدن استوار می گردد، گرچند شکافها خیلی زیاد و عمیقند حتی میان دسته ها و اشخاص در درون یک قوم فاجعه آمیز است ولی راه رفتن به سمت درک مشترک و به دست آوردن عناصر شاکله ملت نا ممکن نیست و بدون این کار هر تلاشی برای عدالت، آزادی و ثبات و اقتدار محال است و عبث.
در گذشته ما یا سراغ نقطه های مشترک نرفتیم و یا اگر رفتیم بسیار زود با برگشت به نقطه های افتراق راه را از هم جدا کردیم، هزاره را که من همیشه می گویم قربانیان مضاعف هستند دقیقا منظورم همین نقطه است؛ در جنگ عبدالرحمن با هزاره ها امارت او شکست خورد اما همینکه فتوای مذهبی داد هم سرنوشتان ما از شمال تا غرب کشور بسیج شدند و در کنار امیر خونخواری که در واقع ریشه تمام اقوام را تیشه زد ایستادند و سرنوشت تلخ و غمباری را بر هزاره ها تحمیل کردند، در حوادث سالهای گذشته هم ما شاهد چنین رخدادهایی بودیم حالا مهم این است که ما از فرصت های پیش آمده و ظرفیت های به دست آمده می توانیم استفاده کنیم و به پیش برویم یانه مثل گذشته باز نقطه های افتراق برجسته تر است در منظر هر کدام ما.
به باور ما این خیلی مهم نیست که وضعیت حاکم بر کشور چقدر دوام می کند و اولویت ما تغییر فوری وضعیت موجود در حاکمیت نباید باشد. بلکه مهم این است که ما برای تغییر مسیر چندصدساله بیاندیشیم و باید قبل از هراقدامی برای تحولات سریع و خشونت بار اساس ملت شدن خود را بریزیم، ما جهاد کردیم بدون اندیشه برای فردای پس از جهاد نتیجه فرو افتادن در آتش جنگ های داخلی بود، ما تحت فشار و با سرعت دولت جمهوری ساختیم بدون اینکه ملتی شده باشیم نتیجه اش فرو پاشی یک شبه بود… حالا هم هر کاری هرچند بزرگ و مهم بدون اینکه بتوانیم از نظر فکری خود و توده ها را بعنوان یک ملت آماده بسازیم و از نظر عملی ساختار دولت ملی را ترسیم کنیم ناقص و دم بریده خواهد بود.
من در ماههای اخیر حکومت جمهوریت سفر های زیادی به ولایات داشتم، در قالب یک تیم بررسی وضعیت امنیتی ولایات همراه جنرال یاسین ضیاء، جنرال عبدالصبور قانع و یکی از معینان امنیت ملی، در جریان بر رسی ها در یافتم که فقدان هدف و انگیزه دلیل کاهش روز مره صفوف قوای مسلح و عقب نشینی های بدون جنگ است، افسران و سربازان ما همه باسواد و دارای تحصیلات عالی و توان مسلکی بالا بودند اما برای شان این تفکر نبود که ما یک ملتیم و دولت جزء ملت است و خارج از چهار چوبه ملت – دولت آنها می گفتند برای چه؟ دین؟ که در بیرق دوطرف الله نقش بسته، قوم؟ حاصلش چیست؟ و واضحا یک جنرال جوان پنجشیری در قرار گاه لواء میمنه با من گفت: برایت بعنوان یک صاحب نظر نه مقام احترام دارم اما برای من بخاطر جنگیدن روایتی نداده اید، در نهایت من بجنگم بکشم یا کشته شوم که فلان کس و فلان کس و چند چهره مشهور تاجیک را نام گرفت ازین خون تجارت کند یا افسر و سرباز هزاره یا ازبیک ویا … اینجا است که به باور من گفتمان ملت شدن، دریافت حس مشترک، درد مشترک و تعریف منافع مشترک را باید شروع کنیم از حلقه های کوچک و بی نام و نشان شروع کنیم تا برسیم به مراتب بزرگتر و باید درد خود را محدود به آنچه هم اکنون درگیر آنیم ندانیم درد ما درد کهن و ریشه داری است، باید تکلیف خود را با این وطن و مردمان آن عاقلانه روشن کنیم تاکی باید تاوان بدهیم و هیچ به دست نیاوریم.