پسمنظر تاریخی
از نظر تاریخی افغانستان نام منطقهای بوده از تیرا تا مستونگ در جنوب کویتهی کنونی و در قرون نهم و دهم هجری حدود آن در شمال شرق به سوات و باجور، و در جنوب به حوالی قندهار رسیده بود.
در نیمهی اول قرن هجدهم میلادی، سرزمیني که اینک افغانستان خوانده می شود، شش واحد جدا از هم بود: هرات و قندهار، ولایات شرقی ایران صفوی شمرده می شد؛ بلخ و ترکستان شهزاده نشین خانات بخارا بود؛ کابل بخشي از ولایت بزرگ کابل(صوبهی کابل) هند گورکانی بود؛ هزاره جات به طور مستقلانه بدست خوانین محلی اداره می شد؛ کتیرستان یا کافرستان که بدست امرای محلی اداره میشد و همینگونه، بدخشانات توسط میرها یا شاهان اداره میگردید.
در اواخر دورهی صفوی، ابتدا قندهار(در۱۱۲۲ق)، سپس هرات(در۱۱۲۸ق)بدست افغانان غلزی و ابدالی، از بدنهی ایران جدا گردیدند.
دو تحول بزرگ، یکي منطقوی و دیگري جهانی، باعث گردیدند که اجزای ششگانهی جدا از هم مذکور، به هم پیوند داده شوند، و کشور جدیدي بنام افغانستان را بسازند:
نخست تشکیل امپراتوری بزرگ نادرشاه افشار که در ضمن فتوحات گسترده از بغداد تا دهلی و بخارا، با تصرف تمام این خطه، به حاکمیتهای محلی مذکور پایان داد؛ و کشور واحدي در حدود مذکور بنا نمود. این پیروزی، در حدود شرقی خویش، بیش از یک دهه دوام نیاورد(از ۱۱۵۰ تا ۱۱۶۰ق) و با انحلال و تجزیهی امپراتوری مذکور، که بعد از قتل نادر پیش آمد، بخش شرقی قلمرو امپراتورینادرشاه که بخش اعظم خراسان شرقی را در بر میگرفت، به یکي از فرماندهان نزدیک به او به نام احمد خان ابدالی رسید. احمدخان که پس از این خود را احمدشاه درانی نامید، موفق به تأسیس دولت وسیعي از پنجاب تا طبس، و از آمو تا بحر عمان گردید.
مورخان قلمرو زیر تصرف احمدشاه را بنام های خراسان، ممالک محروسه، و ملک شاهی خواندند و پس از او، این قلمرو به اسامی ملک قوم افغان، ملک قوم افغانیه، ملک تیمورشاهی، و مملکت افغانیه نامیده شده است. فیریر مورخ فرانسوی، ادارهی احمدشاه بر اجزا و قطعات فوق را نوعي فدرالیسم میداند.
تحول دوم ورود استعمار اروپایی به منطقه است که البته یک رویداد جهانی شمرده می شود. مونت استوارت الفنستن رییس نخستین هیئت انگلیسی به دربار درانی، پیشنهاد کرد که قلمرو متصرفهی شاه شجاع و شاه محمود -شهزاده های درانی- را که شامل شهرهای پشاور، کابل، قندهار و هرات می شد، نیز افغانستان بخوانند.
از این زمان به بعد، این نام وارد ادبیات سیاسی گردید. اما دیري نگذشت که بخش شرقی این قلمرو با مرکزیت پشاور -که اکثریت نفوس افغان ها را در بر می گرفت- توسط رنجیت سنگه حکمران سکهـ پنجاب از بقیهی مملکت ابدالی جدا گردید؛ يعنى افغانستان تاريخى به تصرف سكان درآمد؛ شاه شجاع بر این جدایی صحه گذاشت و با واردکردن آن در مادهی پنجم معاهدهی لاهور، از جانب دولت هند بریتانوی مورد شناسایی قرار گرفت.
دوست محمد خان -«امیر کابل»- در ابتدا با آن مخالفت کرد ولی بعد از گذراندن یک دورهی سه سالهی تبعید به هند بریتانوی، ناگزير به آن جدایی تن داد و در ازای آن اجازه یافت که علاوه بر قندهار و هرات، نواحی بلخ و بدخشان را زیر نام «ممالک متصرفهی افغانستان» به مملكت افغانیه ضمیمه نماید. در واقع در همین دوره، جغرافیای سیاسی افغانستان کنونی شکل گرفت، بدون اینکه نام افغانستان بر آن نهاده شود. مخالفت شیرعلیخان با این نقشه، به عزل او توسط لشکر اشغالگر انگلیس منتج گرديد. او به كمك روسيه اميدوار بود؛ اما روسیه به دلیل موافقت نامکتوب کنگرهی برلین با انگلیس در ١٨٧٨م- که وجود دولت حایل را میان متصرفات دو طرف تسجیل میکرد از ارائهی کمک وعده شده امتناع نمود.
یعقوب خان که با امضای معاهدهی مسمی به گندمک، انصراف خود را از ادعای پدرش نسبت به پشاور و مربوطات آن قبول نموده بود، به دلیل اهمال در اجرای آن موافقت نامه، مغضوب انگلیسها گردید، از پادشاهی معزول، و به هندوستان تبعید و زندانی شد.
انگلیس ادارهی کشور افغانان و متصرفات آن را به طورمستقیم به عهده گرفت. مدت نه ماه فیلد مارشال رابرتس حکمران افغانستان و ممالک مقبوضهی آن بود. طی این مدت، میان ادارهی هندبریتانوی، دولت مرکزی انگلیس و رابرتس، در بارهی آیندهی افغانستان و ممالک مربوط به آن اختلاف نظر وجود داشت؛ اولی میخواست این کشور را به حال خود رها کند و هیچگونه دخالتي در امور آن نداشته باشد.
دومی میخواست برای امارت کابل، حکمراني پیدا کند و ادارهی آن خطه را به او بسپارد ولی قندهار را برای خود حفظ کند و هرات را که در دست کامران پسر شاه محمود بود، به ایران واگذار نماید . رابرتس می خواست همهی این قلمرو را به شخص مورد اعتماد بریتانیا بسپارد؛ ولی چنین شخصي را نمی یافت.
در این وقت که برای تطبیق طرح دوم، مذاکره با ایران آغاز گردیده بود، سر و کلهی عبدالرحمن خان که از فشار روسیهی تزاری و پادشاه بخارا مجبور به فرار از پاردریا شده بود، در شمال هندوکش پیدا شد و با توسل به زور و حیله، حکومت های محلی بدخشان و قطغن (تخارستان) را متصرف گردید.
تا آنکه پس از مبادلهی چند نامه میان او و ادارهی انگلیسی کابل، به کابل فرا خوانده شد و موافقت کرد که در ازای بدست آوردن مبلغ معین در سال، و در ازای دست باز داشتن در امور داخلی کشورش، با هیچ کشورې تأمین رابطه نکند.
عبدالرحمن خان با بدست آوردن این مجوز، قندهار و هرات را از کف عموزاده هایش بیرون آورد؛ آنگاه متوجه هزارهجات گردید، و با به راه اندازی تصفیهی خونین قومی و مذهبی، که زخم ناسوري برای جانشینانش تا امروز به میراث گذاشت، به استقلال آن خطه نیز پایان داد.
وقتي حکومت هند بریتانوی از تسلط بی چون و چرای او بر افغانستان و ممالک مربوطهی آن مطمئن گردید، پیمان معروف به «معاهدهی دیورند» را در سال ۱۸۹۳م با او به امضا رسانید. این معاهده تأیید معاهدات قبلی-مخصوصاً معاهدات لاهور و گندمک- بود که با شاه شجاع و یعقوب خان به امضا رسیده بود.
مارتیمر دیورند همزمان بر اینکه از جانب کشورش نمایندگی میکرد، از جانب روسیهی تزاری نیز اختیار داشت که با امضای معاهدهی جداگانه با عبدالرحمنخان، مرز میان قلمرو های دو طرف را از مبدای رود آمو تا نقطهی اتصال آن رود با رود کوکچه نیز معین نماید. عبدالرحمنخان در سال های بعد، مرزهای کشورش در شمال غرب با روسیه، و در غرب با ایران را توسط نمایندگان صاحب صلاحیت خویش معین نمود.
معاهدهی دیورند را حبیب اللهخان پسر و جانشین عبدالرحمنخان تایید نمود و دو سال بعد از آن، یعنی در سال ۱۹۰۷م، روسیه و انگلیس با امضای معاهدهی مسکو (که پایان نامهی جنگ سرد خوانده شده)، به وجود کشور افغانستان صحه گذاشتند. آنچه که جنگ استقلال خوانده میشود، در واقع انصراف اماناللهخان از مستمری سالانهای بود که در ازای عدم تأمین رابطه با سایر کشورها به پدر و پدر کلانش داده می شد.
ریشههای بحران مزمن افغانستان
بدینگونه، در بیرون از مرزهای افغانستان تاریخی، کشوري ایجاد شد، که آنرا افغانستان نامیدند. ازاینرو، این کشور از همان آغاز با چالشهایی چند از قرار ذیل مواجه گردید:
الف- نخستین چالش این بود که اکثریت ساکنان این کشور، خلاف نامي که بر آن گذاشته شده بود، افغان نبودند. قدیمیترین آمارها نشان دهندهی آن اند که افغانان مقیم افغانستان در اوایل قرن بیستم ، جمعاً سه صد هزار خانوار بودند، که ثلث کل نفوس کشور را تشکیل می دادند.
عبدالرحمنخان با این پدیده با دو رویکرد به مقابله برخاست: نخست، بیرون راندن مردمان بومی از نواحی مذکور و ساکن سازی قبایل افغان بجای آنان. دوم، ایجاد دیوار افغانی از طریق جابجایی قبایل افغان در مرزهای غربی و شمالی.
امان الله خان به رویکرد دوم شتاب بیشتر داد و برای تطبیق آن برنامهی مدوّني بنام نظامنامهی ناقلین تدوین نمود.
رویکرد سوم، بیشتر وانمود کردن پشتونها و اندک نشان دادن سایر اقوام -مخصوصاً فارسیوانان و ترکتباران- در اسناد رسمی کشوری است.
رویکردي را که طالبان برای برهم زدن تناسب نفوس، طی بیست سال پسین اعمال کردند، بسیار خونبار و خشن بود. تمرکز جنگ در اطراف شهرهایی که ساکنانش عمدتاً فارسی زبانان بودند، آنان را مجبور به ترک خانهها و کاشانههایشان نموده و ناگزیر به کوچیدن از آنجاها میساخت.
ب- چالش دوم، نبود پیشینهی تاریخی برای افغانان، در این سرزمین جدیدالتأسیس بود. مورخان این دوره، برعکس سنت پذیرفتهی تاریخنگاری، واقعیت های امروز را -به طور معکوس- به گذشته تسری داده، دیروز را مثل امروز ترسیم کردند. از نظر آنان جغرافیای سیاسی کنونی، در قبلالتاریخ نیز همینگونه بوده است. گفته میتوانیم که بزرگترین اختلاف میان اقوام ساکن در افغانستان، دیدگاههای تاریخی آنان است.
ج- چالش سوم که آنهم برخاسته از اولی و پیوسته به دومی است، همانا فقر فرهنگی-زبانی افغانان است.
علیرغم این فقر فرهنگی زبان پشتو، دستکم از صد سال بدینسو، سیاسیون افغان کوشیده اند زبان پشتو را در موقعیت برتر از زبان فارسی قرار بدهند.
این کار که به فارسی ستیزی تعبیر شده، از اسباب اصلی خصومت میان اقوام ساکن در این سرزمین و از عوامل اساسی عقبماندگی اجتماعی و فقر فرهنگی است. با زبان ترکی نیز جفای مشابه بعمل آمده و گویشوران زبانهای دیگر نیز از جایگاه زبان های خود شاکی اند.
د- چالش چهارم، نگاه خصمانهی حاکمان سنی مذهب افغان به جمعیت قابل توجه شیعهمذهب افغانستان است. شیعیان در مجموع بیش از ۲۰٪ نفوس كشور را تشكيل مىدهند و اكثريت شيعهها، هزارهها اند. ازاینرو، هزارهها همواره مورد اذیت مضاعف قرار گرفته اند.
هـ- پنجمین چالش و مانع در برابر ایجاد همبستگی و اتحاد اقوام ساکن در افغانستان، نپذیرفتن خط دیورند به عنوان مرز رسمی و بینالمللی میان افغانستان و پاکستان، از جانب زمامداران، احزاب سیاسی، ملیگرایان و سیاسیون پشتون، از زمان ظاهرخان تا عهد طالبان است.
این برنامه که «مسئلهی ملی»! خوانده میشد، بخش اساسی سیاست داخلی و خارجی دولت های افغانستان را در چهار دههی قرن بیستم، و دو دههی قرن بیست و یکم تشکیل میداد؛ مخالفین آن خایین ملی خوانده می شدند.
نتایج این سیاست را در ابعاد داخلی و خارجی آن می توان قرار آتی برشمرد:
یک- داعیهی پشتونستانخواهی، روند ملتسازی در افغانستان را معطل قرار داده است؛ زیرا این داعیه، رویکرد دیگري برای برهم زدن تناسب نفوس در افغانستان به حساب میآید. غیر پشتونها فکر میکنند که در صورت عملی شدن این برنامه، آنان در ردهی اقلیت قرار گرفته، از همهی حقوق خود محروم خواهند گردید.
دو- پشتونستانخواهی که به معنای تهدید کشور پاکستان به تجزیه است؛ هفتاد سال دشمنی با آن کشور را در پی داشت. بخش اعظم نابسامانی کنونی کشور، از همین ادعا نشأت کرده است.
سه- داعیهی پشتونستانخواهی با عدم رضایت کشورهای اسلامی – مخصوصاً کشورهای عربی- مواجه گردید و آنان افغانستان را از محراق توجه به دور انداختند. چنانکه این کشور ناگزیر گردید خود را به اتحاد شوروی سابق نزدیک سازد. نزدیکیای که به اشغال افغانستان توسط ارتش اتحاد شوروی منتج گردید.
چهار-هفتاد سال تبلیغ برای بیاعتباری به خط دیورند، احساسات قومی مردمان دو طرف خط را چنان بالا برد که پاکستان بتواند به آسانی از میان آنان به نفع طالبان سربازگیری کند و افغانستان را بدست آنان فتح نماید.