طرح مساله
در روزهای اخیر گفتارهایی هرچند استعجالی و به صورت گزینگویههای کوتاه در باره «پایان پروژه افغانستان» به راه افتاده است و موافقان صرفا ادعاهایی را طرح کردهاند؛ بدون این که چارچوبهای نظری و تفصیلیتر آن را بکاوند. این گفتار که به یک معنا تازه است و به یک معنای دیگر چندان تازه نیست، اما زمان طرح آن استثنایی و حاوی فرصت تاریخی است. فرصتی که گروه طالبان در ظاهر به عنوان نیروهای قهار و فاتح و برخاسته از متن جامعه پشتون کشور، آن را به وجود آورده است. گروهی که به نظر میرسد ما را به یک نقطه صفری از تاریخ افغانستان بازگردانده است و اکنون توپ در میدان نسل جدید افغانستان است که آیا میتوانند نقطه عزیمت درست را برای همگام شدن با جهان و ساختن آینده انسانی برای این سرزمین بیابند یا همچنان در منجلاب گذشته باقی میمانند.
این گفتار مختصر حتیالامکان تلاش میکند تا یک چارچوب کلی برای این بحث و ضرورت به تفسیری درست از سیر تاریخی جامعه افغانی باز کند. بدون تردید این گفتار هنوز برای تبدیل شدن به یک گفتمان جدی و فراگیر به زمان نیاز دارد. درست است که باید سالها قبل مطرح میشد و اکنون به پختگی کامل میرسید و جامعه ما نیز پا به پای جهان و به سمت تغییرات مثبت و انسانیتر گام بر میداشت.
گفتار پایان پروژه افغانستان اگرچه در ظاهر به صورت رادیکالترین روایت ممکن از وضعیت کنونی مطرح شد اما به درستی دریافت نگردید و مثل هر گفتمانی دیگر به انحراف کشانده شد و به بیراهه رفت. این انحراف به همان اندازه که در متن شالودهشکنانه این گفتار ریشه دارد، از اقتضای ذهنیت جامعه افغانی و روایت رسمی مناسبات قدرت نیز بر میخیزد.
همانگونه که میبینیم در شورهزاری به نام افغانستان هیچ ایدئولوژی به درستی فهم نگردیده است و حتی اسلام به مثابه یک دین به قرائتی رسیده است که اعجوبه ناپیدایی در قندهار نزدیک است ادعای خددایی کند و نه افغانستان بلکه جهان را به اطاعت از خویش فرا میخواند. درست به همین دلیل است که امروز شاهد افغانستانی هستیم که در سطح جهان مردمانی بدون قانون، بدون پرچم، بدون آهنگ مشترک و در یک کلام بدون دولت،َ زندگی میکنند. در این قلمرو چه ریشخندیهای بزرگی در جریان است و چگونه جهان مدرن و انسان خوگرفته با آن را حیرت زده کرده است. به همین خاطر طبیعی است که گفتاری چون «پایان پروژه افغانستان» نه به عنوان یک زنگ بیدارباش بلکه به مثابه یک شوک بزرگ دریافت میگردد.
این گفتار مختصر در پی آن است تا معنای قابلفهمتری از این ایده ارائه کند و یک صورتبندی ابتدایی از خطر بالقوهای که افغانستان را به مثابه یک سرزمین واحد تهدید میکند فراهم سازد.
درنگی بر پایان پروژه افغانستان
گفتار «پایان پروژه افغانستان» ممکن است در گذشته به نحوی از انحا مطرح شده باشد اما نه در گذشته و نه در زمان اکنون به درستی صورتبندی نشده و بسط لازم را نیافته است. از همین رو موجبات سوء تفاهمهای بسیاری را به وجود آورده است و چه بسا برخی از مطرح کنندگان آن نیز برداشت وارونه و خطا از آن داشته باشند و گرفتار تخیلات خام از آن روی سکه برتری طلبی قومی باشند. دلیل این همه سوء تفاهم و آزردهخاطری از طرح بحث مثل هر پدیده دیگر در افغانستان قومی و هراس از شکست قدرت قومی است. به همان اندازه که گاهی حتی در پشت طرح «پایان پروژه افغانستان» نیز ممکن است رویای قدرت قومی نهفته باشد.
کسانی که این گفتار را مطرح کردهاند به موارد زیر به عنوان نشانههایی از فروپاشی نظم پیشین و یا به گفته خود شان «پایان پروژه افغانستان» اشاره میکنند:
الف- شکلگیری غیر طبیعی افغانستان
سرزمینی که امروزه به نام افغانستان شناخته میشود، دارای تاریخ طولانی و کهن است اما تاریخ کشوری به همین نام چندان پیشنه طولانی ندارد و هنوز به دو قرن نمیرسد. از همین رو چگونگی شکلگیری کشوری به نام افغانستان در تاریخ معاصر، تا حدی روشن است و به اندازهای فاصله تاریخی آن به عصر ما نزدیک است که گویا همه چیز از پیش چشمان ما گذشته است. بر اساس این روایت افغانستان به عنوان یک سرزمین در کشاکش میان هند بریتانوی و روسیه تزاری شکل گرفته است. فلسفه اصلی تشکیل این سرزمین به مثابه منطقه حایل میان دو ابرقدرت وقت این بوده است که از تصادم آن دو جلوگیری گردد و این سرزمین به عنوان یک حیات خلوت و سرزمینی دارای قابلیت جلوگیری از برخورد برای هر دو قدرت عمل کند. پدیدهای به نام خط دیورند که برخی از هموطنان از آن به عنوان خط فرضی یا خیالی دیورند یاد میکنند، مهمترین سند زنده این ادعا است. خطی که به نظر میرسد دهها سال است سبب ویرانی و تباهی افغانستان گردیده است. معاهده گندمگ و معاهده دیورند که بیشتر در مقابل وعدههای عاجل پولی و وعده حمایت در سرکوب مخالفان از سوی بریتانیای آن زمان تحقق یافت، نشان میدهد که این سرزمین به صورت غیر طبیعی در پی معاملات سیاسی بر سر سرزمین شکل گرفته است. عبدالرحمان در بدل این حاتمبخشی به بریتانیای آن روز اجازه یافت تا پروژه غصب سرزمین و نابودی دیگر اقوام افغانستان را در داخل مرزهای این سرزمین عملی کند. از این منظر اکنون که یک بار دیگر گروه طالبان درست همان سیاست قومی عبدالرحمان خانی را بدون هیچ پردهپوشی و به گونه عریان عملی میکند، ما عملا در نقطه آغاز این پروژه قرار گرفتهایم و آنچه طی بیش از یک و نیم قرن بافته شده است عملا در معرض فروپاشی و پایان قرار گرفته است.
ب- ناسیونالیزم تحمیلی و تخیلی
ناسیونالیزم تحمیلی و تخیلی و مقاومت در برابر آن یکی دیگر از نشانههای فروپاشی است. طی سالهای گذشته ما بارها شاهد تنشهای سیاسی و اجتماعی بودهایم که همگی ناشی از یک روایت انحصاری در هویتسازی بوده است. هنوز جنگ بر سر دانشگاه و پوهنتون، جنگ بر سر تذکره الکترونیکی با هویت «افغان»، ظهور گفتمانهایی چون خراسانخواهی، پیشتر از آن گفتمانهایی چون ستم ملی و ظهور جنبشهایی چون تبسم، روشنایی و رستاخیز در عصر جمهوریت و صدها مورد دیگر و تلاشها برای حذف اقوام از بدنه قدرت و ادارات دولتی چون اردو، پلیس، بخشهای قضایی، معارف و آموزش عالی و حتی حذف از بخشهای غیر دولتی، نشان از یک شکاف هویتی شدید در جامعه افغانستان دارد که بستر اصلی بر نوعی ناسیونالیزم تحمیلی و مبتنی بر محوریت هویت یک قوم ساخته شده است. این روایت هر روز سبب بروز جنجال تازه در جامعه افغانستان میشود. جنجالهایی که از یک تنش اجتماعی ساده عبور میکند و تمام زوایای زندگی مردم افغانستان را در مینوردد و به تمام بخشها سرایت میکند. مسالهای که خود نوعی شکست هویتی و نشانهای از فروپاشی حداقل در روایت رسمی افغانستان است.
ج- شکست دولت- ملتسازی
افغانستان به همان اندازه که ادعا میشود گورستان ابرقدرتها و امپراطوریها است، بیشتر از آن گورستان دولتها و سیستمهای سیاسی گوناگون در آن بوده است. در این سرزمین گسستها و فروپاشی نظامهای سیاسی چنان متنوع و سریع است که در هیچ جای دیگر دنیا نظیر ندارد. اگر از سلطنت مطلقه و خشونتبار عبدالرحمان شروع کنیم تا پادشاهی مشروطه امان الله خان و سپس عصر شاهی ظاهرشاه، جمهوری داودخانی، دولت کمونیستی تحت حمایت شوروی، دولت مجاهدین، طالبان اول و جمهوریت بیستساله با حمایت غربیها و اکنون ظهور دوباره طالبان، همگی بیش از آن که نوعی سیستم باشند، صورتهای انضمامی از گسستهای پی در پی نظامها و در واقع نمایشهایی از شکست پروژه دولت و ملتسازی در افغانستان بودهاند. آخرین پروژه را همگان در پیش چشمان خود دیدیدم که در پانزدهم آگست 2021 چگونه رخ داد و همه چیز از اردو و پلیس گرفته تا معارف و دانشگاه و اداره و قانون و هر آن چه نمادی از دولت مدرن بود، دود شدند و به هوا رفتند.
اکنون که ملا هبت الله در قندهار خودش را گماشته مستقیم خداوند و مجری شریعت اعلان میکند و همگان را به اطاعت بیچون و چرا از خود فرا میخواند و تمام ارزشهای جهان شمول بشری را باطل کرده است و افغانستان به معنای واقعی کلمه فاقد قانون اساسی، فاقد سرود ملی، فاقد پرچم ملی و فاقد تمام نهادهای ملی و در یک کلام حتی فاقد دولت ملی و شناخته شده در سطح بین المللی است، این شکست بیش از هر زمان دیگر فقط احساس نمیشود بلکه به طور عریان دیده میشود. آیا به راستی فروپاشی آشکارتر از این میشود؟
بر همین قیاس میتوان موارد بسیاری را به عنوان نشانههای فروپاشی برشمرد و یا پیشگامان فروپاشی پروژه افغانستان، هرچند گذرا بدانها اشاره کردهاند.
بدون شک در برساختن و علم کردن این موارد نویسندگان و تحلیلگران داخلی تنها نیستند که به طور جسته و گریخته در گفتارهای شان بدانها اشاراتی داشتهاند بلکه بسیاری از تحلیلگران و اندیشمندان خارجی نیز به صورتهای گونان به فروپاشی پروژه روایت واحد از افغانستان امروزی پرداختهاند. کسانی چون توماس بارفیلد، بارنت روبین، آنتونیو جوستوزی، احمد رشید و دهها تن دیگر به نحوی همداستان و مدعیان زنده روایت فروپاشی پروژه افغانستان هستند.
مخالفان و هراس از فروپاشی قدرت قومی
در مقابل کسانی که از پایان پروژه افغانستان سخن میگویند، کسانی هستند که سخت از این حرف بر میآشوبند و با تندی و پرخاش در مواجهه با آن سخن میگویند. این جماعت که عمدتا از پایگاه قومی مشخص و جامعه پشتون کشور برخاستهاند، طرف مقابل را با الفاظی چون خایینان ملی و مزدوران بیگانه خطاب میکنند و آنان را دشمنان واقعی افغانستان مینامند. نمونه روشن این طیف بسیارند و در شبکههای اجتماعی حضور گسترده دارند اما اگر بخواهیم نمونه عینی آن را بیاوریم آقای غرزی لایق فرزند سلیمان لایق است. انتخاب او در این مقال از این جهت مهم است که از یکسو به جامعه روشنفکر و تحصیلکرده قوم پشتون تعلق دارد و اساسا نمیتوان او را یک طالب دانست و یا متهم به عضویت در گروه طالبان کرد. از سوی دیگر نه در گذشته و نه در زمان کنونی حداقل به صورت ظاهری هیچ انتسابی به دستگاه رسمی و حکومتی ندارد تا متهم به ماموریت از سوی رژیم شود. او همچنین در غرب زندگی و تحصیل کرده است و قاعدتا با روح زمانه نیز آشنا است. از این رو میتواند نمونهای از یک انسان تحصیل کرده، با سواد و آگاه به مسایل زمانه باشد و به نحوی مومن به روایت رسمی دستگاه قدرت و سیاست است. از همین رو انگشت گذاشتن روی او و شخصیت تیپیکال وی در جامعه امروز پشتون تا حدی میتواند از ارجاعات مکرر ما را بینیاز کند.
او در نوشته کوتاهی در رخنامه فیسبوکش روان مدعیان پایان پروژه افغانستان را چنین مینوازد:
«نشست پسین فرستادههای همتراز امارت اسلامی و پاکستان هستوی در دوحه و دستیابی به پیمان عدم مداخله در امور یکدیگر تیر آنانی را از هدف منحرف ساخت که در تجاوز آشکار نظامی پاکستان بالای فاجعهی نوبتی براندازی حاکمیت موجود و پایهگذاری دوبارهی یک ساختار دستنشانده و مزدور در مخیلههای سنگکشده و وجدانهای خبیثهی خویش با سخاوت هزینه نموده بودند. کارزار اخیر نشان داد که سکتاریستان، فدرالیماآبان، تجزیهطالبان و راهیان گندزار «ما افغان نیستیم» تا کدام گستره و پهنا علیه سرزمین یگانهی ما، تمامیت، حاکمیت و استقلال آن و داعیهی صلح و ثباتاند.»
این نوع نگاه و نوع کلماتی که برای ابراز نفرت دایمی و افتخار بر حاکمیت و استقلال نداشته به خوبی همهچیز را روشن میکند و آنچه میخواهم در این گفتار مختصر بر آن تاکید کنم به حد کافی دلالت دارد و نیاز به هیچ استدلال و تقلای اضافی نیست. او کسی نیست که همچون فیسبوکیان رژیم طالبان از امنیت سراسری، ثبات پول افغانی، بازسازی نمادین چند خیابان در کابل و سرکوب بیدینان و بددینان سخن بگوید. اما در پس کلماتی چون «وجدانهای خبیثه»، «سکتاریستان»، «فدرالی مابان»، «تجزیهطلبان» و «راهیان گندزار ما افغان نیستیم» چنان لجنها و جنایتهای طالبان را پنهان میکند که در نهایت «سرزمین یگانه ما»، «تمامیت»، «حاکمیت» و «استقلال» را فقط در چهره طالب میبیند و از آن کیف میکند.
سالها پیش انورالحق احدی در مقالهای تحت عنوان «زوال پشتونها در افغانستان» مرثیه بلندی در باب افول قدرت قومی سروده بود و پیشنهادهایی داشت که به نظر میرسد اکنون با حاکمیت طالبان به طور کامل تحقق یافته است. آن گفتار چارچوب نظری اصلی ساختار قدرت سیاسی مبتنی بر قدرت تباری را تشکیل میدهد و آنچه آقای غرزی لایق در باره آن دیگری که از تبار خودش نیست میپندارد مبتنی بر همین چارچوب و صورتبندی سیاسی از قدرت در افغانستان است.
تقلاهای این روزهای آقای خلیلزاد، دیگر چهره بروکرات و تحصیل کرده که غرب را به یک حامی بلامنازع یک گروه تروریستی تبدیل کرده و لابیگر تاثیرگذار طالبان در اتاقهای تصمیمگیری ایالات متحده است، ظاهرا در همین نکته نهفته است. او در این روزها که منازعه طالبان با پاکستان به جاهای نسبتا باریکی رسیده است، تبدیل به دلواپس اصلی سرنوشت سیاسی افغانستان شده است و خود را به آب و آتش میزند تا وضعیت صددرصد طالبانی افغانستان بسیار ایده آل و عادی به نظر آید.
در روایت رسمی و حاکم بر افغانستان، قومیت و قدرت همواره در مرکز توجه بوده است. همگان به نحوی قدرت را تنها با معیار تبار منتسب به خود ارزیابی میکنند و هیچ استثنایی نیز وجود ندارد. به خصوص در جامعه پشتون و نسل تحصیل کرده آن دغدغه قدرت قومی بیش از حاکمان بوده است. حداقل در یک صد سال اخیر نمونههای روشنی از آن را میبینیم. از محمود طرزی گرفته تا عبدالحی حبیبی و انورالحق احدی و بروکراتهایی چون خلیلزاد و غنی و روشنفکرانی چون غرزی لایق، همگی یک برداشت واحد و یکدست از تاریخ، هویت، قدرت و سیاست دارند. این برداشت از نوعی ناسیونالیزم تباری یا ایدئولوژی قومی نشات میگیرد. اگرچه جریانها و انسانهای زیادی نیز هستند که منصفانه و انسانیتر به سیاست و قدرت نگاه میکنند، اما چنان در حاشیه قرار دارند که از ترس گفتمان و روایت مسلط تباری نمیتوانند اظهار وجود کنند.
بر اساس روایت مسلط در این جامعه نوعی روایت خطی از تاریخ با ثبوت جوهری و متداوم وجود دارد که اگر این سیر خطی در جایی ترک بر دارد و یا بشکند و منقطع گردد، تاریخ به پایان میرسد و همه چیز دود میشود و به هوا میرود. درست به همین خاطر است که برای حفظ و تسلسل این روایت هر عملی مجاز است و هر کسی برای حفظ این روایت تلاش میکند، بر هر دیگری ارجحیت دارد و همه جنایتهای او نادیده گرفته میشود. حتی اگر این فرد عبدالرحمان باشد که میلیونها انسان را نابود کرده است و شنیعترین جنایت در تاریخ بشر را مرتکب شده است و حتی اگر آن فرد ملاهبت الله باشد و میلیونها انسان را از حقوق اولیه شان محروم کند، باز هم قابل احترام است و دشمنان آنان درست دشمنان خاک و تمامیت ارضی کشور قلمداد میشوند.
در باب هویت قومی و ایدئولوژی ذاتباور در فلسفه و علوم اجتماعی مباحث دقیق و تاملبرانگیزی وجود دارد که مجال طرح آنها در این گفتار مختصر نیست. من فقط به یک متن کوتاه و البته مهم در زبان فارسی ارجاع میدهم که به نظر من عینا وضعیت کنونی ما را شرح میدهد. مقالهای تحت عنوان «هویت و ایدئولوژی» از محمد رضا نیکفر که در باب هویت ایرانی و نقد آن سالها پیش نوشته شده است.
افغانستان و ضرورت یک شالودهشکنی تاریخی
افغانستان کنونی به عنوان یک کشور و سرزمین نه پایان مییابد و نه پایان آن برای اقوام ساکن در کشور مفید است. به همین خاطر گفتارهایی مبتنی بر تجزیه و یا خراسانخواهی که گاهی تبدیل به شعار دشمنی میان اقوام کشور میگردد، آن روی دیگر سکه برتری خواهی قومی میتواند تفسیر شود. «پایان پروژه افغانستان» اگرچه در ظاهر رادیکالتر از موارد یادشده است ولی من در پس آن نوعی اصلاحطلبی رادیکال و دعوت به یک چرخش نظری در روایت رسمی میبینم و به همین خاطر آن را بیش از هر گفتار دیگر صادقانهتر تلقی میکنم. از همین رو آن را نوعی تلنگر و یک زنگ بیدارباش در شرایط کنونی میدانم. چه این که اگر همه ما از خواب گران بر نخیزیم و در دیدگاه و رفتار خویش تغییر نیاوریم، در درون ایدئولوژی طالبانی استحاله خواهیم شد و نتیجه همان است که جریان دارد و هرگز چشم انداز روشنی برای آینده نخواهد بود. در این میان اما مسوولیت جامعه روشنفکر و تحصیلکرده پشتون بیش از دیگران است.
واقعیت این است که پدیدهای به نام طالبان افغانستان را در یک وضعیت استثنایی و تاریخی قرار داده است. وضعیتی که بدون شک در سرآشیبی سقوط قرار دارد و همه ما در این وضعیت در حال نابودی هستیم. این گونه نیست که وقتی طالبان به یک قوم تعلق دارد، آن قوم در بلندای خیر نشسته و در عافیت کامل قرار دارد و دیگران به سوی نابودی سوق داده میشوند. بلکه همه ما در یک کشتی سوار هستیم. کشتی که اکنون شخص مجهول الهویهای به نام هبت الله در آن خواب امامت کبرا میبیند و دقیقا خود را پس از پیامبر اسلام دومین شخص واجب الاطاعه میداند. تنها تفاوتش با پیامبر اسلام این است که پیامبر از دنیا رفته است ولی او هنوز زنده است و نه تنها افغانستان بلکه تمام جهان اگر به وظیفه خویش عمل میکنند باید از وی اطاعت کنند. عدم اطاعت از او به منزله ارتداد و کفر مطلق تلقی میشود و خطاکاران باید به شدت تنبیه شوند و به دین وی بگروند. این تنها بخشی از باورهای این امیرالمومنین متوهم است. طی چهار سال گذشته همگان شاهد نحوه حکومتداری او بودهایم. محرومیت زنان از همه حقوق اولیه انسانی به شمول آموزش و کار، تعطیلی قانون اساسی و دیگر قوانین، وضع محدودیت بر همه فعالیتهای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی، کشتار و شکنجه هر آن کس که احساس میشود مخالف طالبان است، تصفیه اقوام از بدنه حکومت و بخشهای اجرایی، تعطیلی رسانهها و لغو آزادی بیان و دهها مورد دیگر تنها بخشی از ارمغانهای شوم طالبان و ظاهرقضیه است.
در پس حکومت استبدادی و فاشیستی طالب که فاشیسم را در دو وجه قومی و مذهبی آن متبلور میسازد، صورت تاریکتری نهفته است که برای موجودیت افغانستان یک خطر جدی است. روند تبعیض همهجانبه و اعمال ستم ملی در تمام ابعاد و روند تدریجی حذف دیگران از عرصههای زندگی، نفرت و خشم عمومی را انباشت میکند. این روند به مثابه آتش زیر خاکستر روزی فوران خواهد کرد.
بخشی دیگری از موجودیت طالبان که به مثابه یک انبار باروت نهفته عمل میکند، ترویج افراطگرایی مذهبی و حمایت سیستماتیک از تروریسم است. در این بخش به همان اندازه که حمایت از گروههای تروریستی ممکن است منطقه و جهان را در معرض آسیب جدی قرار دهد، در داخل افغانستان نیز هزاران کودک و نوجوان را برای آینده خطرناک آموزش میدهد و از طریق نهادینهسازی آموزههای تروریستی بر روح و روان آنان تاثیر میگذارد. روند مدرسهسازی برای تربیت آموزش به سبک مدارس دیوبندی چنان سرعت یافته است که بخش اعظم بودجه رسمی کشور مصرف چنین مدارسی میشود. این تجربه یک بار در زمان ضیاءالحق در پاکستان به دست آمده است. اکنون افغانستان به همان سمت پیش میرود و یک آینده خطرناکی در حال شکلگیری است.
اگر ماجراجوییهای اخیر طالبان و دشمنتراشیهای آن را نیز بر موارد فق اضافه کنیم و اگر این گروه کمی پا بگیرد، احتمالا منازعات جدیدی بر بحران دیرپای افغانستان خواهد افزود. منازعاتی که معلوم نیست به کدام سو میروند و چه سرنوشتی را برای آینده کشور رقم میزنند.
بر همین اساس همه باید در برابر پدیده طالبانی شدن کل افغانستان و آینده آن حساس باشند و تلاش صورت گیرد تا این روند متوقف شود. وگرنه نه تنها پایان پروژه افغانستان متصور است بلکه طالبان آن را تسریع نیز میکنند. مسلما گروه طالبان برای همیشه چنین قهار و مسلط نخواهد ماند تا منافع قومی و سلطه تباری را در وجود آن برای همیشه حفظ کرد. روند تضعیف آن در درون آن نهفته است. اگر عبدالرحمانی باقی نمانده است، طالبانی نیز باقی نخواهد بود و از بین خواهد رفت. اما پیامد کارنامه آن همچنان تاریخ آینده را متاثر میسازد و سیاست حذف، تبعیض و سرکوب چیزی جز نابسامانی و بحران در پی ندارد. بحرانی که معلوم نیست در آینده به کجا و چگونه ختم میشود.
اگر گفتار پایان پروژه افغانستان به همان شکلی که مطرح شده است ممکن است هم نادرست باشد و هم ناممکن ولی کاری که طالبان کرده است و روایتی رسمی که از مناسبات قدرت در افغانستان وجود دارد و هر روز پررنگتر از گذشته بازتولید میشود، خواهی نخواهی ما را به سوی یک پرتگاه نهایی سوق میدهد. از این منظر پایان پروژه افغانستان به دست مخالفان روایت رسمی افغانستان که کسانی چون غرزی لایق آنان را دارای ارواح خبیثه تصور میکنند، صورت نخواهد گرفت بلکه اگر این پایان غمانگیز روزی رقم بخورد، بدون شک توسط کسانی صورت خواهد گرفت که به چیزی جز تبعیض و سرکوب بیشتر فکر نمیکنند و این سرزمین را ملک طلق یک قوم میپندارند و بقیه را مزدور بیگانه و مهاجران بی سرزمین میدانند.
واقعیت این است که طالبان چنان شکافهای تاریخی و حذف سیستماتیک را عریان ساخته اند که هیچ جایی برای تبارز مفاهیم ملی باقی نمانده است. درست است که گاهی اتفاقاتی میافتد که لحظاتی ما را از ستمها و تبعیضهایی که در زیر پوست قدرت جریان دارد به مثابه مواد افیونی کرخت میسازد. ولی واقعیت زندگی و عمق ماجرا دردناکتر و آن زخم تاریخی ناسورتر از آن است که به چنین سرخوشیهای لحظهای درمان گردد.
بنابراین جامعه روشنفکر پشتون به جای این که سرمست از قدرتگیری دوباره و تعمیق روایت تباری و غیریتسازیهای مبتنی بر تبار باشند، عمق ماجرا را دریابند و خطر بالقوهای که همه ما را تهدید میکند، جدی بگیرند. اگر امروز خلیلزادی است و ماجرا را در پستوهای سیاست ایالات متحده و در دوحه به نفع تنها یک قوم و یک گروه و یک جنسیت رقم میزند، فردا دیگر ممکن است او نباشد. اگر امروز طالبی است که به تطبیق ایدههای عبدالرحمان خانی مبادرت میورزد و همه را از همه صحنههای سیاسی و اجتماعی حذف میکند، فردا نخواهد بود. چنان که عبدالرحمان نیز دیری نپایید. اگر کسی حق داشته باشد که از رود سند تا رود جیحون و آمو دریا، پشتونستان بزرگ و امپراتوری واحد و تکتباری در مخیله خود تصور کند، دیگران نیز باید حق داشته باشند تا در باره این سرزمین اظهارنظر کنند.
درست است که امروز طالبان چنان قهار و مسلط هستند که هر صدایی را در گلو خفه میکنند ولی همین گروه مرزهای روایتهای تاریخی را بیش از هر زمان دیگر پررنگ کرده است. دیگر ما یک روایت مسلط نداریم بلکه روایتهای متعدد داریم که در حال سربرآوردن هستند و هرکدام به اندازه دیگری محق نیز هستند. در جنگ روایتها آن چه باخته است روایت تبعیض دایمی و حذف و روایت قوم مسلط است. افغانستان امروز تنها سرزمینی است در جهان که بدون دولت و بدون یک میثاق ملی مشترک و بدون پرچم و بدون سرود مشترک است. در این فقدانهای بنیادی، فقدان ارزشهای مشترک و مفاهیم ملی نهفته است و این فقدانها در عمل نیز پیاده شده است. ما اکنون هیچ مفهوم مشترک و هیچ اداره ملی نداریم که بتواند از همه مردم افغانستان ولو به صورت ناقص نمایندگی کند.
بنابراین افغانستان امروز بیش از آن که سرزمین و یک کشور در جغرافیای جهان باشد روایتی است که در زشتترین شکل و قواره ممکن تبارز یافته است. روایتی که کسی در آن آزادی ندارد، زنان حق آموزش و کار ندرند، کسی حق انتخاب ندارد، همه چیز در انحصار یک گروه کوچک تاریک اندیش است و همگان باید تنها یک فرد مجهول الهویه را به مثابه پیامبر مطلق العنان زمانه به رسمیت بشناسند و به جای قانون به عنوان اراده عمومی از فرامین کسی تبعیت کنند که نه جهان را میشناسد و نه درکی از اقتضائات زمان دارد. این تصویری از افغانستان امروزی است. روایتی مبتنی بر تبعیض دایمی و برتریطلبی مطلق و همهجانبه. بدون شک این تصویر و این روایت پایان یافته است. بنابراین تا این پایان در زمین و به صورت انضمامی اتفاق نیفتاده است همگان باید از خواب ابدی برخیزند وگرنه فردا دیر خواهد بود. این برخاستن و این بیداری برای همه یکسان نیست. بلکه آن که در خواب عمیقتر فرورفته است باید زودتر برخیزد. از این رو «پایان پروژه افغانستان» به این معنا هم درست است و هم تحقق یافته است.
منبع: نشریه راه عدالت شماره 18
















