22 اسد 1400 روزی است که نظام جمهوریت از هم پاشید و افراد گروهی که نزدیک به سه دهه نام شان بر سر زبانها با کلمه تروریزم همراه بود وارد ارگ ریاست جمهوری مرکز فرماندهی نظام جمهوریت گردیدند.
با این فروپاشی شوک عظیمی برای همگان جز آنها که در جریان بازی بودند و یا خود بازیگر و مهره شطرنج، چیره شد و سوالهای که چه شد و چرا چنین شد مثل طوفان ژاله باریدن گرفت؛ اما هیچگاه پاسخ درست و متقنی نگرفت و نخواهد گرفت. چون بازیگران شطرنج غیر از آنانی بودند که بر صفحه شطرنج نقش شاه و وزیر و سرباز را ایفاء مینمودند.
این سطور مشخصا در پی پاسخ به آن چراها و بیان علت یا علتهای این شکست نیست زیرا دسترسی به منابع اولیه و اطلاع دقیق از بازیهای پشت پرده برای نویسنده این سطور حد اقل تا فعلا میسر نبوده است و بدون چنین امکاناتی هرگونه ابراز نظری از سر حب و بغضها و پیشداوریها خواهد بود.
درین گفتار نگاهی کلی به علل کلی شکست جوامعی چون افغانستان در روند دولت- ملتسازی انداخته شده است و تاکید به اینکه ظهور و سقوط تمدنها، شکلگیری ملتها و فروپاشی آنها و دولتها تک عاملی نیست بلکه دو گونه از عوامل دخیل است؛ یکی عوامل روانی و ریشه دار و دیگری عوامل مقطعی و بیرونی.
یک زمانی مطالعات ما به آثار کسانی متمر کز بود که برای ما پیام جهانی آزادی و مدنیت از منظر روشنفکری دینی داشت و قرائتی از دین را بیشتر دنبال میکردیم که در جنگ درونی دینداران جانب نفی گروه سنتی و واپسگرا و سلفی را می گرفتند.
در این قرائت هم ادعای انسانگرایی موج میزد و هم گذر از وادی جهل و جنون به سرزمین روشنایی و بیداری و آگاهی، آثار شریعتی، سید قطب، سید جمال الدین و حتی حامد ابوزید، اقبال لاهوری و امثال شان پرجاذبه بود و حوزه مطالعات جهانی پسااستعمار و خیزشهای براندازانه جنبشهای اسلامی و مبارزات ملتهای تحت کنترل رژیمهای کمونیستی و درنهایت جهان دو قطبی و جنگ سرد و نبرد جاسوسها حوزههای دلچسب مینمود.
اما این همه، چیزی جز پریشانی ذهنی و سوالهای بیجواب و دنیایی پر از تناقض به دست نمی.داد. رسیدن آزادیخواهان به قدرت و تبدیل شدن به دیکتاتورهای مقدس، جهاد در برابر اشغال و مبارزه برای آزادی اما خود به بدترین مستبدان و تاریک اندیشان و جنایت کاران و خون خواران تاریخ تبدیل شدن از یک سو و رفتار ارتجاعی، معاملات و تجارت انسان به شکل پیشرفتهتر و پیچیدهتر از تجارت برده و جهالت وحشتناک مدرنیتهباوران از روشنفکران دینی تا ملیگرایان مدرن و از لیبرالهای فیلسوف مشرب تا هنرمندان انسانگرا همه تناقضات سرگردانکننده عصر ما است و ما در کتابهای هیچکدام از نحلههای فوق درمان درد خود را نمییابیم.
فقط میدانیم این همه کتاب و اثر تولیدشده بشر را بیش از هر زمانی گمراه و گیج کرده و ماهیت قدرت و سلطه یا تجارت و اسارت انسان تغییری نکرده است. مدرنترین دولتها که ملتسازی را با محوریت انسان و کرامت و حقوقش اساس گذاشته اند بر سر “منافع” و “بقای قدرت” خیلی ساده هم تودههای انسان را قتل عام و هم بر سر انسانها و سرنوشت شان معامله میکنند.
گذشته از متون زیبا اما نتایج ویرانگر و متناقض در عمل هم سرنوشت انسانها در منطقه پیرامون ما در قرون اخیر به طور آشکار آشفتگی و نا کارآمدی بافتههای ذهنی تئوریسینهای با دین و بیدین را برملا میسازد. روزگار سیاه و سوخته در آتش خشونت و جنگ و نفاق و آلوده به خون انسانها در خاورمیانه، آفریقا، شرق اروپا، آمریکای لاتین ، جنوب، شرق و قلب آسیا، روایتگر ناکارآمدی همه قرائتها و فلسفههای کهن و جدید و غیرموثربودن ایدئولوژیهای گوناگون در نجات انسان است. اخیرا همین قرائتهای نو از دین خود بدترین بلای جان دینداران و پیروان ادیان از جمله اسلام شده است.
یکی از حوزههای همیشه درگیر بحران و خشونت و ویرانی سرزمینی است که ما در آن زاده شده ایم و از زمانی که خود را شناخته ایم تا اکنون چیزی جز ریختن خون انسان، پرپر شدن کرامت او و بی ارزش بودن زندگی و حقوق او ندیده ایم. به گذشته خود و نیاکان خود که نظر میاندازیم میبینیم صدها سال همین بوده که هست و در آینده هم هیچ بهبودی به نظر نمیرسد. چرا؟ درد ما را نه استعمار دوا کرد و نه استقلال، نه دین دوا کرد و نه بیدینی، نه سنتهای کهنی که مدعی سابقه چند هزار ساله آنیم و نه مدرنیزم، نه پشم و لنگی و تنبان و نه برهنگی و نیکتایی و نه هیچ چیزی دیگر. چیزی دوای درد ما نشد و هرچه خود از درون خود برون دادیم یا از بیرون آوردیم زنگ زد و پوسید و ریخت.
پس از به قدرت رسیدن دوباره طالبان و در دوسال پسین فرصتی فراهم شد تا به دریافت ریشههای گرفتاری خود از منظر نظریه پردازان سه قرن اخیر دنیای غرب بپردازم و اندیشههای آنها را برای دولت – ملتسازی واکاوی کنم. از “جامعه باز و دشمنان آن” که پوپر بی رحمانه بر فلاسفه سنتی از ارسطو و افلاطون تا دیگران می تازد تا “هویت” فوکویاما و از “اخلاق پروتستانی و روح سرمایه داری” ماکس وبر تا “جامعه شناسی” گیدنز و “مبانی جامعه شناسی ” کوئن و ” نظریه کنش ارتباطی ” هابرماس و ” جامعه مصرفی” بودریار و ” عدالت ” سندل و ” تاریخ اجتماعی آینده، جامعه پسا صنعتی” آلن تورن و چندین تن ازین قبیل را ورق زدم و به مقتضای زمانه” نمود خود در زندگی روز مره” اروین گافمن و “درامد جامع بر نظریه های فمینستی” رمزی تانگ و “جامعه شناسی زنان” آبوت و والاس را هم ورق زدم.
اما در لابلای این کتابها و نظریهها آنچه را خواندم و فهمیدم این است که در یک جامعه “منطقپذیر” و “حقیقتگرا” و “واقع بین” میشود این تئوریها را به کار بست و از تطبیق آنها مطمئن شد که میتوان به ملت ساختن و دولت پایدار برقرار کردن امیدوار بود. لیکن در بین جمعیتی که سیرت و نیتی جز این دارد سیر تکامل ملتها برای آنها هیچ الگوی ارزشمندی نیست بلکه برعکس آموختن از دیگران و تجربه آنها را به کار گرفتن خود جرم بزرگی است.
اخیرا به مناسبتی، تاملی در باب رابطه قدرت و سلطه با دین و عصبیت داشتم. قبل از هر متنی برایم مطالعه کتابی از «دارون عجم اوغلو» و «جیمز ای رابینسون» با عنوان «چرا ملتها شکست می خورند؟» با عنوان فرعی «ریشههای قدرت، ثروت و فقر» جالب بود. این دو اقتصاددان بزرگ که اثر شان از سوی دهها اقتصاددان از جمله شش تن از برندگان جایزه اقتصادی نوبل تایید شده گرچه به شکوفایی و فروپاشی ملتها از زاویه اقتصادی مینگرند اما در درون مایه آن علتهای دیگری از جمله خصلت روحی و روانی مردمان، عصبیت و عادت بدوی زیستن آنها و تقدس دروغین بعضی باورها به وضوح دیده میشود.
همین رگهها ذهن مرا خیلی با واقعیتهای عینی کشورم گره زد و در ادامه رفتم سراغ نظریه مشهور ابن خلدون که از او بهعنوان بنیانگذار جامعه شناسی نام برده میشود. گرچه جامعه شناسی بعدها در غرب و بهخصوص از قرن هجده به بعد بهعنوان علم، خیلی انکشاف یافته و البته دچار دگرگونیهای زیادی به تناسب دگرگونیهای اجتماعی نسبت به عصر ابن خلدون در حدود هشت قرن قبل شده است. اما بستر عملی و عینی نظریه عصبیت و قدرت ابن خلدون و اینکه از منظر او عصبیت عامل شکلگیری دولت – ملت و دوری از آن دلیل فروپاشی است در جوامع زیادی از جمله افغانستان همچنان بهقوت خود باقی است.
ابن خلدون تاریخ نوشته است و در مقدمه دو جلدی تاریخش نظریه عصبیت و قدرت را مطرح کرده است. لذا این نظریه ابداع فلسفی او نیست بلکه درک و دریافت او از سرگذشت ملتها و از دل تاریخ است. او بهعنوان مورخ مسلمان و عالم دینی این تجربه تاریخی را با قاطعیت بیان میکند و برای استحکام آن دلایل وقایع دینی، شواهد تاریخی و مثالهای مشخصی هم دارد. در اسلام برای اولین بار امویها دولتی با ساختارهای حکومت و اِعمال قدرت تشکیل دادند و در بین مسلمانان این بحث بود که آیا رسالت و خلافت مسئول تشکیل حکومت هم هست یانه؟
پیامبر امت ساخت و امت یک محور داشت و آن وحی بود و خلفای راشدین هم کوشش کردند راه او را ادامه دهند. اگر بحث از ضرورت تشکیل حکومت برای مدیریت امور امت مطرح بود باز در محور همان وحی و سنت رسول بود. ولی جان و روح حکومت اموی عصبیت قبیله بود و وحی و سنت پوششی برای توجیه و تفسیر وحی به نفع قدرتی ناشی از عصبیت قبیلوی بود.
جعل حدیث و در مواردی نفی حدیث، ابداع افکار غیر دینی اما منتسب به دین برای توجیه قدرت و سلطه ریشه در حکومت اموی دارد. تفکر جبری و اینکه هرچه اتفاق افتاده مشیت الهی است و حکومت آنها بر امت بخشش خدا و رفتار و اعمال آنها تابع اراده خدا و همچنین ابداع اصل حق با غالب است و قدرت خود حق است و ضعیف ناحق، هم بر آن اضافه شد. عالمان زیادی مخصوصا از قرن چهارم به بعد تا پایان قرن نهم این بدعتها را آن قدر غنای علمی دادند که حالا جزء دین شده است، ماوردی، ابن فراء، غزالی، ابن تیمیه، ابن جوزی و دیگران عاملان اصلی تقویت این ابداعات اموی هستند.
عصبیت محرک شکلگیری قدرت در جوامع بدوی و حتی در مواردی مدرن امروزی است. منتهی با این تفاوت که در جوامع بدوی تعریف منافع جمعی محدودتر است و در جوامع مدرن کمی وسیعتر و در جوامع بدوی عناصر دارای منافع مشترک محدود و یکدستاند اما در جوامع مدرن تا حدودی وسیع و متکثر.
در جوامع بدوی قبیله یا چند قبیله از یک تبار حدود قدرت و گستره منافع را تشکیل میدهند اما در جوامع مدرن حدود جغرافیای معینی که بهنام کشور، دولت و امثال آن تعبیر میشود و افراد داخل این حدود بدون درنظرداشت خصوصیات شان بهعنوان اتباع و شهروندان دارای منافع مشترک هستند. هم در جوامع بدوی و هم در جوامع مدرن قدرت پوشش توجیهی دارد. در جوامع بدوی دین، مقدسات و سنتها” و آیین قبیله و در جوامع مدرن ارزشهای مدرن که درهر جامعهای با جامعه دیگر ممکن تفاوت داشته باشد.
هر ملتی و دولتی که شکل میگیرد ریشههایش از عصبیت آب میخورد و برای خود منافعی را تعریف میکند. در طول تاریخ منازعات، کشورگشاییها، غارت، استعمار، استثمار، سلطه و کشتار برای تامین منافع جمعی بوده که در محور عصبیت قدرت ساخته اند و ارزشها صرفا توجیهگر و سفیدنمایی و یا تقدسبخشیدن به رفتارها بوده است. عصر ما تامین منافع در محور قدرت را بر علاوه زور و خشونت دیپلماسی و سنجش اشتراک منافع بر عهده دارد لذا خیلی راحت بر سر منافع هم خون میریزند و هم گفتگو و سازش میکنند.
کشور ما و بحرانهای چندصد سالهاش تنها به عواملی که طوطی وار گفته میشود بستگی ندارد. ما عادت کرده ایم که بگوییم بدبختی ما از دست فلان کشور است یا فلان شخص و به همین خاطر هم در دنیا نه کشوری میماند که به ما بد نکرده باشد و نه شخصی در وطن ما که خیانت نکرده باشد.
آنانی که توانسته اند در جهان دولت- ملت تشکیل بدهند و برای شان منافع مشترکی تعریف کنند و بهخاطر منافع شان ولو جهان را به آتش کشیده اما خود راحتند، یکی از دو کار را کرده اند: یا بر مبنای عصبیت قبیلوی و نژادی جمعیت بومی را نا بود و هویت و تاریخ آنها را محو و هضم کرده اند و بر خرابههای آن ملت یکپارچه ساخته اند و یا واقعیتهای موجود را پذیرفته و با تشریک مساعی تعریف جامعی از منافع ارائه کرده و همه در محور آن یک ملت شده اند.
انهدام نسلی و تمدنی و هویتی و برمبنای آن ملتی یکدست ساختن از ادوار دور تا به همین جهان معاصر و دولتهای مدرن نمونه دارد و همینطور واقعیتپذیری و تحمل هویتها و بیرون شدن از دایره عصبیت کوچک و داخل شدن در عصبیت بزرگتر هم زیاد نمونه دارد.
در کشور ما نبردها و منازعات، کشتارها و ویرانیها ریشه در این دارد که یک جانب در پی سلطه مطلق بر اساس عصبیت قبیلوی و انهدام تمدن، هویت و حتی محو وجودی قبایل دیگر است اما در طول چند صد سال موفق نبوده است. یک امر طبیعی است که عصبیت یک جانب و برمبنای آن قدرت ساختن و تعریف منافع در محدوده همان عصبیت کوچک حس مقابله و مقاومت دیگران را بر میانگیزد و این منشاء منازعات خونین و ویرانگر در سدههای ممتد و پیوسته بوده است.
عصبیت قدرتطلبی و استیلاجویی که برای تحقق هدف به هر وسیلهای متوسل میشود و با رنگ و لعابهای گوناگون وارد معرکه شده است نمیتواند دیگران را متهم به آن چیزی کند که خود بارها آن جامه را پوشیده است. جامه مزدوری تمامی قدرتهای استعماری، مداخله گر و سلطهجوی دور و نزدیک و مسلمان و غیر مسلمان همیشه در تن آنها بوده و مرور زمان ، تحولات داخلی وبیرونی ، تجربه ناکام چندصد ساله و هیچ چیزی دیگری آنها را از همان هدف دور نمی کند.
در طول تاریخ هم بر تن عصبیت و قدرت جامه دین، وحدت ملی، دفاع از کشور و غرور ملی هم پوشانده است. در حالی که در مزدوری غروری نیست و در فقدان ملتی اتحاد ملی یک شوخی است و در غیبت تمامیت ارضی و اصلا در فقدان حدود و ثغور، کشوری وجود ندارد و در کشتار مردم، سربریدن و اسارت انسانها و برده وار فروختن و سلب آزادی و هتک حرمت و زیر پا کردن کرامت انسانها دین جایگاهی ندارد.
فعلا هم جریان حاکم ادامه همان عصبیت قبیلوی برای دریافت قدرت و در نهایت سلطه است و این هدف چند صد ساله را با قرائت ابداعی از دین همراه کرده است. حق با شمشیر است و مشیت الهی ما را کریم و دیگران را ذلیل کرده است. همیشه زور و سلطه را در مسیر همان هدف نهادینه شده در فطرت شان با مشیت الهی، تکفیر دیگران و سایه خدا بودن توجیه کرده اند ورنه خیلی واضح است که همان دیگران هم خداپرست اند، هم مطیع قرآن و رسول خدا و هم حتی هم مذهب این جریان.
سرزمین ما برای آرام گرفتن و شکلگرفتن ملت – دولت با ثبات و دارای هویت مسجل و بدون مناقشه باید شاهد یکی از اتفاقها باشد:
اول؛ مسیری که دارندگان عصبیت قبیلوی در طول سه سده اخیر به طور ممتد اما با اشکال مختلف پیموده و اصرار بر دوام آن هم دارد یعنی انهدام نسلی، تمدنی و هویتی اقوام توسط یک قوم و شکلگیری دولت- ملت یکدست قومی. روشی که تاهنوز نتیجه نداده است. گرچند در صدها سال موفقیتهایی در عرصه غصب سرزمین، تخلیه ساکنان بومی، جعل تاریخ و فرهنگ، تضعیف هویتهای دیگر و مانند آن داشته است. ولی مطمئنا ازین پس هم نتیجه ای نخواهد داد. زیرا اقوام دیگر متوجه خطر شده اند و مثل گذشته علیه همدیگر استعمال نمیشوند. شرایط زمانه هم تغییر کرده و مردم فراتر از مرزهایی که برای شان در طول تاریخ حکم زندان و قتلگاه را داشت حضور دارند.
دوم: دوام منازعه و تجزیه خاک برای تشکیل ملتهای مجزا از هم و خلاص شدن از شر منازعات خونین چندصدساله و خانهجنگی و آوارگی و دربدری. تجربهای که در بعضی نقاط جهان نتیجه مثبت داده است. گرچند تصور میشود این راه حل بدترین حالت ممکن برای کشور است ولی در صورت دوام وضعیت خونینی که در قرون گذشته تا به امروز دوام داشته است چاره ای جز بیزاری از وضعیت جاری و دوام آن و رفتن بسوی فروپاشی به معنای کلمه نمی ماند.
سوم: در پیش گرفتن مسیر گفتگو و پذیرش واقعیتهای عینی موجود و تاریخی و تعریف وسیعتر از منافع قومی و تشکیل ملتی فراتر از محور عصبیت قبیلوی. این بهترین گزینه و آسانترین راه و عقلانی و انسانیترین راه است. اما آیا منطق و عقلانیتی با اهداف انسانی در جمعیتی توده وار با شالوده عصبیت قبیلهای وجود دارد؟
من به این باور رسیده ام که در طول تاریخ ضعفها و کاستیهای شخصیتی تمام افرادی که جای شاه و زعیم تکیه زده بودند سر جای خود، اما کاملا واضح است که هیچکدام بازیگر سیاست و مدیریت نبودند. بلکه همه مهرههای بازی بودند اما اصل مسئله این است که آنها بر علاوه این کاستیها و بیماری و علیل بودن مغزهای شان آگاهانه یا ناآگاهانه ممثل همان عصبیت بودند که قدرت هدف آن است.
آنها را نباید ملامت کرد و جستجوی علت شکستها در وجود آنها وقت تلف کردن است. آنها اگر مریض هم نبودند و اگر مغز علیل هم نمیداشتند و اگرهم میخواستند ملت بسازند و فراتر از قبیله فکر کنند هم نمیتوانستند. زیرا خود موقعیت و زعامت شان فرایند تاریخی عصبیت بودند و تار و پود شان با عصبیت و قدرت ناشی از آن تنیده بوده است. همانگونه که خون عصبیت قومی و قبیلهای در رگهای تحصیلکردهترین فرد و نماینده مدرنترین دولت مدافع مردم سالاری و حقوق بشر و آزادیها و بری از تعصبات اورا به سمت عصبیت و ریشههای آن میکشاند.