طرح مساله
در یک روز معمولی تابستان حاجی حسن و فرزندش علیخان از ساکنان «جوی نو» ولسوالی ارزگان خاص که قصد دارند محصولات باغی خود را به بازار ببرند و برای زمستان آذوقهای تهیه کنند، در منطقهای به نام «تنگی مامی» توسط اشخاص ناشناس از رفتن باز داشته میشوند. آنان بدون هیچگونه پیشینه جرمی و یا کدام دعوای شخصی از سوی توقیفکنندگان با بدترین شیوه ممکن کشته و سر بریده میشوند.
داستان فوق تنها یک نمونه کوچک از میراثی است که عبدالرحمان خان نزدیک به 130 سال پیش در افغانستان از خود بر جای گذاشت. در آن زمان به روایت کاتب امیر آهنین چهارصدهزار خانوار از هزارگان را «به هر نوعی که دانست و توانست» نابود کرد. این میراث شوم چنان عمیق و همهجانبه بود که تا کنون ادامه دارد و داستان حاجی حسن و فرزندش علیخان تنها یک نمونه کوچک از هزاران واقعهای است که هر روز و در هر جا بر هزارهها روا داشته میشود.
پیامدهای عمل عبدالرحمان خان برای هزارهها تنها آوارگی، غصب سرزمین، بردگی، فقر، محرومیت و کتمان هویت نبود بلکه یکی از مهمترین پیامدهای آن نوعی «کینتوزی نهادمند» بود که تا کنون ادامه دارد.
اما هستند کسانی که اقدامات وی را ستایش میکنند و از او به عنوان امیر آهنین و با کیاست یاد میکنند. اتفاقا همین روایت دوم سبب نهادینه شدن کینتوزی شده است که عبدالرحمان خانه بنیاد نهاده بود و تا کنون نیز ادامه دارد.
اکنون پرسش اساسی این است که آیا هزارهها میتوانند در برابر این کینتوزی نهادینه شده قد علم کنند و یا آن را مهار کنند؟ پرسش از امکان جلوگیری از کینتوزی است. امری که در طول دهههای گذشته گاهی شاهد آن بوده ایم و تجربه زیسته هزارهها در مقاطعی از تاریخ بر آن گواهی میدهد. این گفتار در پاسخ به همین پرسش نگاشته شده است. امید است که باب گفتگو در این باره باز شود و هزارهها در کنار روضه بر گذشته به آینده هم بیندیشند.
کین توزی به مثابه میراث عبدالرحمان
در باره عبدالرحمان خان دو روایت متضاد و متفاوت وجود دارد؛ روایتی که مربوط به هزارهها است و روایتی که مربوط به برخی از گروههای متعلق به ناسیونالیسم قومی در میان پشتونها است. درونمایه روایت هزارهها از عبدالرحمان همراه با شقاوت شدید و بیسابقه است. او نه تنها خودش دست به کشتار وحشیانه هزارهها زد بلکه این کشتار را از طریق «کینتوزی» نهادینه ساخت و این کینتوزی در تمام ابعاد تا کنون ادامه دارد.
علاوه بر دیگر تنگناهای ستم که در همه اشکال خود وجود دارد، «کشتار»، «کوچ اجباری» و «غصب زمین» به عنوان سه روش اصلی نابودی هزارهها همچنان جریان دارد و در دو سال گذشته با آمدن طالبان شدت بیشتر یافته است. روزی نیست که خبری از کشتار، تصاحب زمین و کوچ اجباری هزارهها در میان نباشد. روند کشتار، کوچ اجباری و غصب زمین با شدیدترین وجه ممکن بر هزارهها روا داشته میشود که نشان از عمق خصومت و کینتوزی مداوم دارد.
مفهوم کینتوزی را نخستین بار نیچه وارد فلسفه کرد و سپس ماکس شلر درکتابی آن را بسط داد. در این که مراد از کینتوزی در فلسفه نیچه و شلر چیست در این مجال نمیگنجد و بدون شک دارای مفهوم نسبتا پیچیده و فلسفی است. اما به طور کلی بحث از کینتوزی در پاسخ به این پرسش به وجود آمد که چرا علیرغم این همه پیشرفت حیرتآور، این همه خصومت و نفرت در میان انسانها موج میزند؟ نیچه و در نهایت شلر به این نتیجه میرسند که هیچ واژهای به اندازه «کینتوزی» قادر به توضیح این وضعیت نیست.
از این رو به روایت ماکس شلر کینتوزی نوعی احساس لاعلاج و دایمی از نفرت و تحقیر است که عواطف انسانی را در مینورد و در نهایت منجر به خشم و خشونت میگردد. خشونتی که از کینتوزی بر میخیزد معمولا غیر عادی و در نهایت درجه یعنی کشتار از راههای غیر متعارف و در نهایت نوعی احساس بهجت و خرسندی در عامل خشونت است. امری که در بسیاری از حوادث تروریستی به چشم میخورد و حوادثی که در این روزها در ارزگان و در روند نسلکشی هزارهها به وضوح دیده میشود.
این پرسش تازهای نیست که در ذهن و روان قاتل در هنگام کشتن انسانهایی که نه جرمی داشته اند و نه در وضعیت جنگی گرفتار شده اند، چه میگذرد که قساوت را به بینهایت میرساند؟ واقعا چه امری باعث میشود که حاجی حسن و فرزندش در یک اتفاق بسیار عادی و بدون اینکه کمترین گناهی داشته باشند سر بریده میشوند؟ هیچ چیزی جز یک حس نفرت دایمی و نهادینه شده که ما آن را عجالتا «کینتوزی» مینامیم نمیتواند این وضعیت را شرح دهد.
بنیانگذار چنین کینتوزی و نفرت مشرف بر خشونت و کشتار، عبدالرحمان خان بود. کسی که در آن زمان صدها هزار خانواده را نابود کرد و مردان را از دم تیغ گذراند و زنان و کودکان را به عنوان غنایم جنگی به سربازان خود بخشید و آنان در بازارهای بردهفروشی در بازارهای بزرگ آن روز به فروش گذاشتند.
عبدالرحمان خان به یاری دو فاکتور مهم «ایدئولوژی مذهبی» و «شوونیسم قومی» توانست چنان کینتوزی علیه هزارهها را نهادینه بسازد که اکنون پس از 130 سال هنوز به عنوان آتش زیر خاکستر عمل میکند و هر از گاهی از جایی شعله میکشد و هزارهها را طعمه حریق میسازد.
نسلکشی که در سالهای اخیر علیه هزارهها صورت گرفته است دقیقا مبتنی بر کینتوزی بوده است که از دو جریان فکری مذهبی و قومی نشات گرفته است. بنابراین نسلکشی یکی از پیامدهای کینتوزی عبدالرحمانخانی است و این کینتوزی ابعاد و زوایای بسیار زیاد دارد که اکنون هزارهها دچار آن هستند. طالبان فعلا علمدار اصلی میدان هستند و همان کاری را میکنند که عبدالرحمان خان 130 پیش انجام داد و از همان مصالحی استفاده میکنند که او بنیاد نهاده بوده.
برای مهار کین توزی چه باید کرد؟
پرسش از مهار کینتوزی و در نهایت جلوگیری از کشتار و تباهی، بزرگترین پرسشی است که مدتها است به صورت برجسته در پیش چشمان هر هزارهای جلوه کرده است. تقریبا در هیچ جلسه و جمعی نیست که این پرسش به نحوی مطرح نشود. این پرسش طی سالهای اخیر و به خصوص پس از برآمدن دوباره طالبان عمیقتر و برجستهتر شده است. طبیعی است که پاسخ گفتن به این پرسش کار سادهای نیست.
اگر بخواهیم همه پاسخها را که البته در جامعه کنونی هرکدام طرفدارانی دارد برشماریم احتمالا از اصل بحث خارج شویم و به حاشیه برویم. به عنوان مثال گفتمان رعیتمندی بر این اساس استوار است که باید سر به پیشگاه تقدیر بساییم و هر چه بر ما میرود دم بر نیاوریم. چنین گفتمانی اصلا شایسته یک جامعه انسانی نیست و هرگز به عنوان یک روایت غالب و گفتمان مسلط جا باز نخواهد کرد. درست است که جامعه در نهایت فقر و فلاکت به سر میبرد و فعلا بیش از هر زمان دیگر ساکت است. اما این سکوت هرگز علامت رضایت و تسلیم شدن به تقدیر خشونتبار کنونی نیست.
کسانی که هنوز دل در گرو تعامل با طالبان دارند و منتظر نشسته اند که سیبی از درخت طالبان به زمین بیفتد و آنان مالک آن گردند، نیز به امر بیهودهای دل خوش کرده اند. چون طالبان هرگز هیچکدام از طیفهای مذکور را تا کنون جدی نگرفته اند و نخواهند گرفت. بنابراین در این گفتار تنها به دو مورد میپردازیم که احتمالا بیشتر در این روزها مطرح میشود: مبارزه عاری از خشونت و گفتمان تولید قدرت بدیل.
مبارزه عدم خشونت
یکی از کسانی که مدتی است از مبارزه عاری از خشونت و قدرت مبارزه مدنی و دموکراتیک بسیار سخن میگوید داکتر محمد امین احمدی است. داکتر احمدی را همه میشناسیم. او علاوه بر سوابق سیاسی و اجرایی، چهره علمی و برازندهای در سطح افغانستان است. در شایستگی، حسن نیت، دلسوزی و صداقت وی هیچ سخنی نیست.
اما پرسش در این است که آیا در جامعهای مثل افغانستان و برای دردی که هزارهها با آن مواجه هستند و برای مهار کینتوزی و در نهایت جلوگیری از نسلکشی، تنها مبارزه مدنی و عاری از خشونت کافی است؟ آیا اساسا در جامعهای مثل افغانستان که یک نوع کینتوزی تاریخی در آن نهادینه شده است و به خصوص که فعلا که هیچ نظمی در آن مستقر نیست، مبارزه عاری از خشونت امکانپذیر است؟
مبارزه مدنی یا خشونتپرهیز با نام کسانی چون گاندی در هندوستان و مارتین لوترکینگ در ایالات متحده گره خورده است. مبارزه مدنی همانگونه که از نامش پیدا است دو ویژگی عمده دارد: عاری از خشونت است و از قوانین ناعادلانه و فرامین دیکتاتوری نافرمانی صورت میگیرد.
مبارزه خشونتپرهیز تجربههای گرانسنگی اکنون در اختیار ما گذاشته است و در بسیاری از موارد به پیروزی رسیده است و در بسا موارد هم به ناکامی منجر گردیده است. اکنون پرسش این است که این شیوه در افغانستان و در برابر کینتوزی عبدالرحمان خانی چگونه ممکن است؟
به نظر میرسد ویژگیهای کینتوزی موجود و وضعیت حاکم بر افغانستان با سایر کشورهای جهان و به خصوص با کشورهایی که مبارزه خشونتپرهیز در آنها به پیروزی رسیده است بسیار متفاوت است. این تفاوتها و وضعیت کنونی ما موفقیت مبارزه خشونتپرهیز و مدنی را با تردیدهای جدی مواجه میسازند.
نخستین ویژگی کینتوزی عبدالرحمان خانی این است که بر باورهای مذهبی بنا گردیده است. اگرچه هدف اصلی در «ژئوپلیتیک تسلط» قومی است ولی نظام اصلی توجیهی بر مبنای باورهای مذهبی استوار شده است. باورهای متصلبی که خدشهناپذیر و تا حد زیادی عمومی است. در این که چه کسی به عبدالرحمان خان مشوره داد که کشتار هزارهها را بر فتاوای مذهبی مبتنی کند معلوم نیست ولی این مشوره از همان زاویه بسیار هوشمندانه و دقیق بوده است. تداوم ستم و کشتار حتی امروزه نیز تنها با نظام توجیهی «باور/ عقیده» قابل انجام است.
همه میدانیم که در پدیده نسلکشی چند گام اساسی لازم است. «گرگوری چ. استانتن» پژوهشگر نسلکشی در دانشگاه فیرفاکس ویرجینیای ایالات متحده و رئیس نهاد دیدهبان نسلکشی در مقالهای ده مرحله نسلکشی را به شکل زیر دستهبندی میکند:
«طبقهبندی/Classification»، «نمادسازی/Symbolization»، «تبعیض/ Discrimination»، «انسانیتزدایی/ Dehumanization»، «سازماندهی/Organization»، «قطبیسازی/Polarization»، «آمادهسازی/ Preparation»، «آزاردهی/ Persecution»، «نابودسازی/ Extermination» و «انکار/ Denial».
همه موارد فوق در نسلکشی هزارهها صادق است و هر کدام به صورت واضح بر هزارهها تطبیق شده است. اما نظام توجیهی که موارد فوق را هنوز به صورت مستحکم و خدشهناپذیر حفظ کرده است، مبتنی بر باور مذهبی است. این باور نه تنها تضعیف نگردیده است بلکه با رشد افراطگرایی اسلامی شدیدتر، نظاممندتر و حتی فراگیرتر شده است. سیستم سیاسی مبتنی بر باورهای مذهبی در قامت طالبان این گونه باورها را استحکام بیشتر و مشروعیت مضاعف بخشیده است. کشتار اطفال در مکاتب و در شفاخانهها و مردمان نمازگزار در مساجد و امکان مذهبی با هیچ نظام توجیهی جز ایدئولوژی مذهبی امکانپذیر نیست.
به عنوان مثال یکی از مراحل نسلکشی و در مجموع کینتوزی انسانیتزدایی است. این امر در همه نسلکشیها صورت میگیرد. چون تا از یک طبقه و قشر خاص انسانیتزدایی صورت نگیرد، کشتار عمومی توجیه نمیشود. در مورد هزارهها چنان این روند به کمک باورهای مذهبی قوی صورت گرفته است که تا کنون کسی از کشتن یک هزاره غمگین نمیشود و وجدان عمومی تکان نمیخورد. در بسیاری از موارد حتی کسانی که در کشتار سهمی ندارند
به دلیل این که متاثر از باورهای مذهبی هستند کشتار هزارهها را انکار میکنند. انکار آخرین مرحله از نسلکشی است. بیخود نیست که در سالهای اخیر موجی از انکار علیه روایت کاتب از نسلکشی هزارهها به راه افتاده است. در قضیه قتل فجیع حاجی حسن و فرزندش در ارزگان خاص خیلی از کاربران فیسبوکی را دیدم که نوشته بودند آنها کشته نشده اند بلکه تصادف کرده اند. در چنین جامعهای که ذهنیت عمومی همراه با قاتل است و از مرگ مقتول هیچ تکانی نمیخورد آیا مبارزه خشونتپرهیز نتیجهای در بر خواهد داشت؟
به نظر میرسد که با توجه به فقدان یک نظام سیاسی مشروع و بیمسئولیت و کینتوزی همگانی شده، مبارزه مدنی یا خشونتپرهیز نمیتواند خشونت فعلی را مهار کند. البته این بدان معنا نیست که ستمدیدگان نیز دست به خشونت بزنند و مبارزه تنها از راه خشونت ممکن است. طبیعی است که مبارزه مدنی بخشی از مبارزه باید باشد و کارزار توقف نسلکشی هزارهها مبتنی بر مبارزه مدنی است و بسیار هم لازم و ضروری است که ادامه یابد. اما جان سخن در این است که برای مهار کینتوزی و جلوگیری از نسلکشی کارهای دیگری باید صورت گیرد که به نظر نگارنده یکی از مهمترین کارها تولید قدرت است.
تولید قدرت
بحران افغانستان را از هر زاویهای که تحلیل کنیم به جایی میرسیم که مجبور هستیم این کشور را در مرحله پیشامدنیت باید قرار داهیم. تاخر فرهنگی و تاریخی که افغانستان دچار آن است به طور واضح ما را در عصر پیشامدرن مینشاند. عصری که هنوز انسانها مدنی نشده اند و در وضعیت منازعه برای بقا به سر میبرند. درست است که عصر ما عصر تکنولوژی و ارتباطات و عصر دهکده جهانی است.
اما کدام میکانیزم اجتماعی فعلا در کشور ما وجود دارد که نشانی از عصر مدرن داشته باشد؟ در کشوری که هنوز زن به عنوان نیمی از جامعه حق تعلیم، کار، فعالیت اجتماعی و سیاسی نداشته باشد و از تمام حقوق انسانی خود محروم باشد، آیا میتوان آن را جامعه را عضوی از جوامع عصر مدرن پنداشت؟ بنابراین چارهای نداریم جز این که نقطه عزیمت بحث را از جایی شروع کنیم که در آنجا قرار داریم.
من با این دیدگاه داکتر احمدی به طور کامل موافق هستم که نباید این وضعیت را تکعاملی بدانیم و به وحشیپنداری یک قوم و یا کتله اجتماعی بپردازیم و این پندار وضعیت را بد تر میکند. کار به جایی میرسد که نسلکشی تداوم یابد و هر روز هزاره کشته شود و کسی مثل اعظم سیستانی به انکار نسلکشی هزارهها و تطهیر جنایت عبدالرحمان روی بیاورد. اتفاقا تحلیل کسانی مثل اعظم سیستانی بخشی از کینتوزی عبدالرحمان خانی است که نه به شکل نسلکشی بلکه به شکل بخشی از نظام توجیهی نسلکشی و انکار آن تبلور مییابد. در نهایت باز به پرسش اول باید برگردیم که چه باید کرد و چگونه میتوان کینتوزی عبدالرحمان خانی را مهار کرد؟
یک باور که ریشه در عمق مطالبات هزارهها دارد و تنها یک تیوری نیست بلکه نشات گرفته از تجربه تاریخی و وجدان جمعی هزارهها است، ضرورت «تولید قدرت» است.
چنانکه گفته شد منازعه افغانستان را اگر بدون درنظرداشت مداخلات خارجی و مسایل ژئوپلیتیکی در نظر بگیریم، ریشه در مسایل تاریخی و فرهنگی داخلی دارد. بر این اساس افغانستان در وضعیت عصر پیشامدرن و در حالت تنازع برای بقا قرار دارد. وضعیتی که هنوز میکانیزمهای مدرنی چون دموکراسی و تثبیت قدرت از طریق انتخابات و غیره وجود ندارد.
در تنازع بقا تنها قدرت است که تعیین میکند که چه کسی برنده میدان است و چه کسی زیر پال له میگردد. قدرت را چه به صورت میکانیکی و بر اساس نگاه «برتراند راسل» در نظر بگیریم و چه به صورت ارگانیکی به روایت « میشل فوکو»، در هر دو صورت، بقا را تضمین میکند.
نگاه به قدرت در این مرحله معطوف به قدرت مشروع حاکمیت نیست بلکه نیرویی است که به گفته راسل مثل انرژی عمل میکند. به این معنی که هم نابود میکند و هم از نابودی جلوگیری میکند. بدون شک این ایده نیازمند بسط بیشتر و تیوریزه کردن دقیقتر است و تا کنون به اشکال مختلف مطرح شده است.
در اینکه میکانیزم تولید قدرت چیست و هزارهها در شرایط کنونی چگونه میتوانند به تولید قدرت بپردازند، حرف و حدیث زیاد میتوان مطرح کرد. اما خوشبختانه ما نمونههایی از تولید قدرت در طی چهل سال گذشته داریم که به نحوی مانع از نسلکشی و کشتار یکطرفه شده بود.
هزارهها به خصوص در زمان شهید مزاری و حزب وحدت دارای یک سازمان سیاسی خودمختار و تصمیمگیرنده بود. این سازمان و سامان سیاسی که به نحوی برگرفته شده از وضعیت آن دوران و هوشمندی و اقتدار کاریزماتیک شخص شهید مزاری بود، سبب شده بود که علیرغم تحمل مشکلات، به مثابه یک قدرت مماثل و بازدارنده در برابر دیگران عمل کند.
جریان عدالتخواهی به رهبری شهید مزاری که هزارهها را از هشت جریان پراکنده و در حال نزاع تبدیل به یک قدرت بیسابقه و تصمیمگیرنده کرده بود مبتنی بر دو عنصر «عدالت اجتماعی» و «مطالبات مردمی» بود. اولی زیرساخت تیوریک و نظام توجیهی حرکت شهید مزاری را میساخت و دومی آن را انضمامی میکرد. از همین رو هرگز این دو عنصر هیچگاه مقبولیت خود را از دست نمیدهند. بلکه هرچه زمان میگذرد در ذهنیت عمومی عمیقتر و پایداتر میشود. جریان مقاومت غرب کابل و حرکت شهید مزاری یک نمونه کامل و عینی برای ضرورت و امکان تولید قدرت در هر زمان است.
در اینکه چگونه میتواند قدرت تولید کرد و این کار چگونه در شرایط موجود ممکن است، سخنی است که باید بدان اندیشید و گروههای پراکنده سیاسی در این راستا حرکت کنند. شرایط بدی وجود دارد و ما در فقدان یک جریان سیاسی قوی قدرتمند به سر میبریم و هرگونه حرکت سیاسی به زودترین فرصت ممکن سرکوب میشود. اما این شرایط دیر دوام نمیآورد و افغانستان در مسیری در حرکت است که باید از مسیر یک انارشیسم فراگیر به نظمی مبتنی بر قانون باید برسد. به نظر میرسد که مستقیم از طریق میکانیزمهای قانونمند این کار ممکن نیست.
سخن آخر: ضرورت استمرار روایت
شرایط کنونی وضعیت بدی را به وجود آورده است. واقعیت این است که نای نفس کشیدن باقی نمانده و هیچ کسی اختیار نفس کشیدن ندارد. برخی به رعیتمندی اکتفا کرده اند و برخی از کشور فرار کرده اند و برخی هم همچنان از سر اجبار در سکوت مطلق هستند. شاید سخن گفتن از تولید قدرت در چنین شرایطی کمی غریب به نظر آید و واقعیتهای موجود قابل درک است. اما هرگز نباید به اقتضای خواست ستمگر عمل کرد و حداقل کسانی که در زیر ساتور ستم قرار ندارند، روایت اصلی مقاومت را از طرق مختلف تداوم بخشند. استمرار روایت بخشی از تولید قدرت و مقدمه آن است. اگر روایت فراموش شود قدرتی شکل نخواهد گرفت.
امروزه نه تنها حاکمیت موجود که مطلقا حاکمیت جهل و ستم است، خواستار سکوت در برابر بیدادگاه تاریخ است بلکه خیلی از کسان دیگر نیز هرگونه اصرار بر روایت عدالتخواهی و برابری را به مثابه دشمنی تبلیغ میکنند و در واقع با طالبان در تداوم ستم ملی همداستان اند.
آخرین نمونه مقاله یک اکادمیسین کشور، آقای اعظم سیستانی است. اما به یاد داشته باشیم که ستم هرگز نپاییده است و ستم موجود هم نمیپاید و رفتنی است. افغانستان پیشامدرن نیازمند یک تحول عمیق است و دیر یا زود خواهد آمد. کسانی که فکر میکنند اصرار بر ستم ملی و یادآوری نسلکشی هزارهها و سخن گفتن از کینتوزی نهادمند عبدالرحمان خانی افغانستان را پارچه پارچه میکند، با ذهنیت قومی به مساله نگاه میکنند که یک نگاه عاری از هرگونه ارزش انسانی است. آنها شاید متوجه باشند که محکومیت مقتول به جای قاتل همداستانی آشکار و مشارکت در جنایت است.
اما آگاهانه این کار را تنها با انگیزههای قومی و به خاطر سلطه قومی انجام میدهند. این نگاه طبیعی است که مقاومت را بیشتر توجیه میکند و بر میانگیزد. سرکوب و سکوت دو روی یک سکه اند که هرگز به رفاه و وضعیت انسانی نمیانجامد.
به نظر میرسد در شرایط کنونی حداقل استمرار و زنده نگهداشتن روایت برابری و عدالت روی دست همه باشد و نباید به بهانه تنگناهای موجود از آن عقبنشینی صورت گیرد. اما طبیعی است که باید این روایت به همان صورت انسانی و مبتنی بر ارزشهای انسانی تداوم یابد. این موضوع بخشی از مبارزه مدنی است اما بخشی از مبارزه برای تولید قدرت نیز هست.